...شايد يه وبلاگ

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.


این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

 

کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ...!


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:15 :: توسط : بهزاد

زن مدل هارد دیسک: همه چی یادش می‌مونه، تا ابد!

زن مدل رم : از دل برود هر آن که از دیده برفت!

زن مدل ویندوز: همه می‌دونن که هیچ کاری رو درست انجام نمی‌ده، ولی کسی نمی‌تونه بدون اون سر کنه!


زن مدل اکسل: می‌گن خیلی هنرها داره ولی شما فقط برای چهار نیاز اصلی‌تون ازش استفاده می‌کنین!


زن مدل اسکرین سیور: به هیچ دردی نمی‌خوره ولی حداقل حوصله آدم باهاش سر نمی‌ره!


زن مدل سِروِر : هر وقت لازمش دارین مشغوله!


زن مدل مولتی‌مدیا: کاری می‌کنه که چیزهای وحشتناک هم خوشگل بشن!


زن مدل سی‌دی درایو: هی تندتر و تندتر می‌شه!


زن مدل ای‌میل: از هر ده ‌تا چیزی که می‌گه، هشت‌تاش بی‌خوده!

 

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:11 :: توسط : بهزاد

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟


کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است!

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد...

بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت: من روماتیسم ندارم! اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:11 :: توسط : بهزاد

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش


گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟



گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...ا


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:10 :: توسط : بهزاد

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند ...نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:6 :: توسط : بهزاد

آقایون چطور از عابربانک پول میگیرن؟

۱- با ماشین میرن سراغ بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک


۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن

۳- کد رمز رو میزنن و مبلغ درخواستی رو وارد میکنن

۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن

خانمها چطور از عابربانک پول میگیرن؟

۱- با ماشین میرن دم بانک

۲- توی آینه آرایششون رو چک میکنن

۳- به خودشون عطر میزنن

۴- احتمالا' موهاشون رو هم چک میکنن

۵- توی پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن

۶- توی پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن

۷- بلاخره ماشین رو پارک میکنن و میرن دم دستگاه عابر بانک

۸- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن

۹- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه

۱۰- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون

۱۱- دنبال کارت عابر بانکشون میگردن

۱۲- کارت رو وارد دستگاه میکنن

۱۳- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یادداشت کردن میگردن

۱۴- کد رمز رو وارد میکنن

۱۵- دو دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن

۱۶- کنسل میکنن

۱۷- دوباره کد رمز رو میزنن

۱۸- کنسل میکنن

۱۹- به همسرشون زنگ میزنن که طریقة وارد کردن کد صحیح رو براشون بگه

۲۰- مبلغ درخواستی رو میزنن

۲۱- دستگاه ارور (خطا) میده

۲۲- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن

۲۳- دستگاه ارور (خطا) میده

۲۴- بیشترین مبلغ ممکن رو درخواست میکنن

۲۵- انگشتاشون رو برای شانس روی هم میذارن

۲۶- پول رو میگیرن

۲۷- برمیگردن به ماشین

۲۸- آرایششون رو توی آینه چک میکنن

۲۹- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن

۳۰- استارت میزنن

۳۱- پنجاه متر میرن جلو

۳۲- ماشین رو نگه میدارن

۳۳- دوباره برمیگردن جلوی بانک

۳۴- از ماشین پیاده میشن

۳۵- کارتشون رو از توی دستگاه عابر بانک برمیدارن

۳۶- سوار ماشین میشن

۳۷- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده

۳۸- آرایششون رو توی آینه چک میکنن

۳۹- احتمالا یه نگاهی هم به موهاشون میندازن

۴۰- راه میفتن و میندازن توی خیابون اشتباه

۴۱- برمیگردن

۴۲- میندازن توی خیابون درست

۴۳- پنج کیلومتر میرن جلو

۴۴- ترمز دستی رو آزاد میکنن (میگم چرا انقدر یواش میره ها!)

۴۵- به حرکت ادامه میدن


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:4 :: توسط : بهزاد

31 فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مروارید .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مروارید گربه سفید پشمالوی زن چهارممه.

4
اردیبهشت: امروز روز گندیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین 3 سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. 40 میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی 2 میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!

7
اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.22 سالشه.

14
اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.15 تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی....می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه.....می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه....

16
اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثل قضیه دریاچه ماست مالی شه.....باید یه کم سر کیسه رو شل کنم.....


20
اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مروارید هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده..

21
اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مروارید مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم.....

25
اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت 8 شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه......

26
اردیبهشت: 25 سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا...

28
اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد.. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشه. امروز خریدم واسش...

2
خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدم. آتنا مرد.... شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه...همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم .......کسی به من مشکوک نیست.

10
خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه!

10
خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده..میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت.......

10
خرداد:مردم....هواپیما سقوط کرد.

روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم..یه پیرمرد ریشوی 95 ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ.....

همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند....

دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرند. لباس من و اون پیرمرده سیاه بود..

دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند.

فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مروارید فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!

چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند


یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم...مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه....عجب چشمای خوشگلی داره....فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم......!!!


ارسال شده در تاریخ : 6 / 6 / 1390برچسب:, :: 11:0 :: توسط : بهزاد

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

 

 

« جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم؟

« کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. »

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند…

 

« ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»

 

 

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: « آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 19:44 :: توسط : بهزاد

از بیل گیتس (مالک اصلی شرکت مایکروسافت) پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

پرسیدند: چه كسی؟

بیل گیتس ادامه داد:

سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت:

این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!

پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...

یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.


گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.


گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟


گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟


گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟


گفتم: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!


گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!


بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.


 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 19:36 :: توسط : بهزاد

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .

مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد

و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود :

صورتحساب !!!

کوتاه کردن چمن باغچه ۵٫۰۰۰ تومان

مراقبت از برادر کوچکم ۲٫۰۰۰ تومان

نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳٫۰۰۰ تومان

بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان

جمع بدهی شما به من :۱۲٫۰۰۰ تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،

چند لحظه خاطراتش را مرور کرد،

و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که :

هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند.

چشمانش پر از اشک شد

ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان … دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

 

قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!

مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره :

 

جمع بدهی میشه ۱۱٫۰۰۰ تومان نه ۱۲٫۰۰۰ تومان !!!



ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 19:33 :: توسط : بهزاد

هر زمان شایعه ای را شنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید.

در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد: “لحظه ای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی. “مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد جواب داد:”نه، فقط در موردش شنیده ام.

 

”سقراط گفت:” بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی” آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟
”مرد پاسخ داد: “نه، برعکس…

” سقراط ادامه داد: “پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟”مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:”و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:” نه، واقعا…

”سقراط نتیجه گیری کرد: “

اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 19:31 :: توسط : بهزاد

ژنرال و ستوان جوان زیر دستش سوار قطار شدند.

تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.

ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.

قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.

حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.

در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم.

مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت.

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم.

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.

در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند.

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.

هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.

غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 19:28 :: توسط : بهزاد

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش مي شوند!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟

 

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد:
چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟

مرد با درشتي مي گويد:
دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !

خان مي پرسد:
وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد:
من خوابيده بودم!!!

خان مي گويد:
خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود ...

مرد مي گويد:

 

 

من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 18:57 :: توسط : بهزاد

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:

”صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“

از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي تولدم يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. بعدش ژانت در زد و آمد تو و گفت:

” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“

 

گفتم:

"خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم."

 

براي ناهار رفتيم بیرون از شرکت. البته نه به جاي هميشه گي، بلكه به يک جاي دنج و خيلي اختصاصي رفتیم. اول از همه دوتا مارتيني سفارش دادیم و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.

وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:

”ميدونين، امروز روز خیلی خوبیه، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“

 

در جواب گفتم:

” آره، منم فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه برگردیم.“

اونم در جواب گفت:

”پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفت:

”ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم... دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“

گفتم:

”خواهش مي كنم“

اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!! وتمام جمعیت مات و مبهوت در برابر من !!!


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 18:44 :: توسط : بهزاد

يك انگليسي ؛ يك آمريكايي و يك يارو مردند و همگي رفتند جهنم


فرد انگليسي گفت: دلم براي انگليس تنگ شده
مي خواهم با انگلستان تماس بگيرم و ببنيم بعضي افراد آنجا چه كار مي كنند...
تماس گرفت و به مدت 5دقيقه صحبت كرد...
سپس گفت:
خب، شيطان چقدر بايد براي تماسم بپردازم؟؟؟
شيطان 5 ميليون دلار خواست..
5
ميليون دلار !!!!!!!
انگليسي چك كشيد و برگشت روي صندلي اش نشست


فرد آمريكايي خيلي حسود بود و شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با امريكا تماس بگيرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..
او تماس گرفت!!
و به مدت 10 دقيقه صحبت كرد.سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد بابت تماسم پرداخت كنم؟
شيطان 10 ميليون دلار خواست...
10
ميليون دلار!!!! امريكايي چك چكشيد و برگشت بر روي صندلي اش نشست...



و اما يارو خيلي خيلي حسود بود.او شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با كشورم تماس بگيرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

او با كشورش تماس گرفت و به مدت 12ساعت صحبت كرد
سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد براي تماسم پرداخت كنم؟
شيطان گفت:
1
دلار......
فقط 1دلار؟!!!!
شيطان گفت بله خب...
از جهنم به جهنم داخليه !!!!

 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 6 / 1390برچسب:, :: 18:40 :: توسط : بهزاد

واقعا نمی دانم چی بگویم فقط عکس را در ادامه مطلب ببینید


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط اسم سایت


ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 22:35 :: توسط : بهزاد

ﺩﺭ ﺍﻳﺮﺍﻧﻪ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﻪﻋﺮﻭﺱﻭﺩﺍﻣﺎﺩﺑﻪﺟﺎﻱﺁﺭﺯﻭﻱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲﺍﻧﻮﺍﻉﺭﺍﻩﻫﺎﻱﻛﺸﺘﻦﮔﺮﺑﻪ ﺩﻡ ﺣﺠﻠﻪ ﺭﺍ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻣﻴﺪﻫﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﻳﺮﺍﻧﻪ ﻛﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﻳﺪﻱ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﻬﺖ ﻣﺤﻞﻣﻴﮕﺬﺍﺭﻩﻣﻴﮕﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩﺧﺮﺍﺑﻪ ﻭ…ﻳﺎ ﭘﺴﺮﻩ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺑﭽﻪ ﻧﻨﻪ ﻭ ﺍﻟﻲ… ﻓﻘﻂﺩﺭﺳﺮﻳﺎﻟﻬﺎﻱﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺁﺩﻡ ﺧﻮﺑﺎﺵﻓﻘﻴﺮﻧﺪﻭﻧﻤﺎﺯﺷﺐﻣﻴﺨﻮﻧﻨﺪﻭ ﺑﻪﻣﺴﺠﺪﻣﻴﺮﻧﺪﻭﺁﺩﻡﺑﺪﺍﺵﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻧﺪﻭ ﺩﺯﺩﻧﺪﻭﺑﻪﻫﻴﭻﻭﺟﻪﺁﺩﻣﻬﺎﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﺼﻠﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻓﻘﻂﻳﻚﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩﺯﻥﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﻍﺭﺍﺩﺍﺭﻩﻛﻪﺑﺎﻟﺒﺎﺱﺷﺐﺑﺘﻮﻧﻪﺗﻮ ﻛﻮﻩ ﻭﻛﻤﺮ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﻓﻘﻂﻳﻚﭘﺴﺮﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺑﻌﺪﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺶﺗﺎﺯﻩﺑﻴﺎﺩﺩﻭﺭﺍﻧﺸﻴﺮﺧﻮﺍﺭﮔﻴﺶﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺯﺍﺭﺍﻭﻣﻨﮕﻮﺑﺎ ﺑﺮﻧﺪﻫﺎﻳﻲﭼﻮﻥﺷﻨﻞﻭﮔﻮﭼﻲﺑﺮﺍﺑﺮﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻓﻘﻂﻳﻚﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺍﮔﻪﻭﺍﺭﺩ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩﺑﺸﻲﻭﻣﺜﻼﻳﻚﭘﻴﺮﺍﻫﻦﺭﺍ ﺍﺯﺵﺑﺨﻮﺍﻱﺑﻴﺎﺭﻩﺗﺎﭘﺮﻭﻛﻨﻲﻣﻴﮕﻪﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﺮﻳﺶ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺑﻌﺪﺍﺯﻳﻚﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﻗﺘﻞ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﻴﻮﻓﺘﻪ ﻓﻘﻂﺧﺎﻧﻤﻬﺎﻱﺍﻳﺮﺍﻧﻲﻫﺴﺘﻨﺪﻛﻪﺩﭼﺎﺭ ﻋﺎﺭﺿﻪﭘﻮﺳﺘﻲﻫﺴﺘﻨﺪﻭﺭﻧﮓﭘﻮﺳﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎ ﮔﺮﺩﻧﺸﻮﻥ6ﺩﺭﺟﻪ ﻓﺮﻕ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺩﺍﺷﺘﻦﺯﻥﺑﺎ7،8ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻣﺮﻱ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮﻩ ﻓﻘﻂﺩﺭﻋﺮﻭﺳﻲﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺗﻌﺪﺍﺩﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﻫﺎ+ﺧﺪﻣﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮﻩ ﻓﻘﻂﻳﻚﻣﺮﺩﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﻣﺎﻣﺎﻧﺶﺭﺍﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﻓﻘﻂﺩﺭﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺗﻮﺑﺠﺎﻱ ﻣﻌﺎﺷﺮﺕﺑﺎ ﻛﺴﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻱ ﺑﺮ ﻭ ﺑﺮ ﻣﻴﺰ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻓﻘﻂﺩﺭ ﻳﻚ ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪ ﻛﻪ ﻣﻮﺯﻳﻚ ﺗﺮﺍﻧﺲﻳﺎﻫﺎﻭﺱﭘﺨﺶﻣﻴﻜﻨﻪﻭ ﻣﺸﺘﺮﻱ ﺭﺍ ﺩﭼﺎﺭ ﺳﻮﻫﺎﺿﻤﻪ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻓﻘﻂﻳﻚﺧﺎﻧﻢﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺗﻮﻱﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﻛﺖ،ﺳﻠﻤﻮﻧﻲ،ﻣﻬﻤﻮﻧﻲ،ﺻﻔﻤﺮﻍﻭ ﺗﺨﻢﻣﺮﻍﻛﻔﺶﭘﺎﺷﻨﻪ25ﺳﺎﻧﺘﻲ ﻣﻴﭙﻮﺷﻪ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺗﻮﻱﻣﻬﻤﻮﻧﻴﺂﺩﻣﻬﺎ ﺑﺠﺎﻱﻣﻌﺎﺷﺮﺕ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﻢﻧﮕﺎﻩﻣﻴﻜﻨﻨﺪﻭﺣﺘﻲﻳﻚﻛﻠﻤﻪﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﻴﺰﻧﻨﺪ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺗﺎﻳﻪﻣﻬﻤﻮﻥﺧﺎﺭﺟﻲ ﻣﻴﺎﺩﺳﺮﻳﻊﻣﻴﺒﺮﻧﺪﺵﺗﺨﺖﺟﻤﺸﻴﺪﻭ ﻧﻘﺶﺭﺳﺘﻢﺗﺎﺑﮕﻦﻣﺎﻛﻲﺑﻮﺩﻳﻢﺍﻧﮕﺎﺭ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻴﺴﺖ ﻓﻘﻂﻳﻚﭘﺪﺭﺑﻴﭽﺎﺭﻩﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﻣﺠﺒﻮﺭﻩ ﺧﺮﺝﺑﭽﻪﻫﺎﺷﻮﺗﺎﺯﻧﺪﻩﺍﺳﺖﺑﺪﻩﺑﻌﺪ ﻫﻢﺑﮕﻦﺑﻴﭽﺎﺭﻩﺳﻨﻲﻧﺪﺍﺷﺖﺳﻜﺘﻪ ﻛﺮﺩ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺍﺑﺮﻭﻱﺩﺧﺘﺮﺍﺵ6 ﺧﻂ ﺑﺎﻻﺗﺮﻩ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪﺍﮔﻪﺑﺎﺑﭽﻪﺗﻮﻥ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥﺭﺍﻩﻣﻴﺮﻱﻣﺮﺩﻡﺑﻪﻧﺸﻮﻧﻪﻣﺜﻼ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺷﺘﻦﻳﺎﻧﻴﺸﮕﻮﻧﺶﻣﻴﮕﻴﺮﻥﻳﺎ ﺩﺳﺘﺎﻱﻛﺜﻴﻒﺷﻮﻧﻮﺑﻪﭘﻮﺳﺖﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﻣﻴﻤﺎﻟﻨﺪﻭﻳﺎﺑﺪﻭﻥﺍﺟﺎﺯﻩﺑﻬﺶﺷﻜﻼﺕ ﻣﻴﺪﻥ ﻓﻘﻂﻳﻪﺩﺧﺘﺮﺍﻳﺮﺍﻧﻲﺍﻳﻦﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺭﺍ ﺩﺍﺭﻩﻛﻪﺗﻮﻱﮔﺮﻣﺎﻱﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥﭼﻜﻤﻪ ﻣﻴﭙﻮﺷﻪ ﻭ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺻﻨﺪﻝ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪ ﻛﻪ ﺗﻮﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥﻏﺬﺍﺵﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖﻇﺮﻑﻳﻜﺒﺎﺭ ﻣﺼﺮﻑﻣﻴﺪﻩﺗﺎ2ﻟﻘﻤﻪﺑﺎﻗﻴﻤﻮﻧﺪﻩ ﻏﺬﺍﺷﻮﺑﺒﺮﻩﺧﻮﻧﻪﭼﻮﻥﻓﻜﺮﻣﻴﻜﻨﻪﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﻓﻘﻂﻳﻚﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻪﻛﻪﺑﺎﺯﻫﻢﺗﻮﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺳﺎﻻﺩﺑﺎﺭ ﺭﺍ ﺷﺨﻢ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﺭﺩﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﻴﺮ ﻣﻴﺸﻪ ﻓﻘﻂﻳﻚﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﺍﻳﺮﺍﻧﻲﻫﺴﺘﻨﺪﻛﻪ ﭼﻪﺑﭽﺸﻮﻥ4ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻪ ﭼﻪ40 ﺑﺎﺯﻡﺍﻳﻨﺎﺟﺎﺯﻩﺭﺍﺩﺍﺭﻥﻛﻪﺣﺘﻲﺑﻪﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥﺑﭽﺸﻮﻥﻧﻈﺎﺭﺕﻛﺎﻣﻞﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻓﻘﻄﺎﻳﺮﺍﻧﻴﻬﺎﻫﺴﺘﻨﺪﻛﻪﻣﻌﺘﻘﺪﻥﻛﻪﻫﻨﺮ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻪ ﻓﻘﻂﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻬﺎﻫﺴﺘﻨﺪﻛﻪﺩﺭﻓﺮﻭﮔﺎﻫﻬﺎﻳﻪ 40/50ﻛﻴﻠﻮ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺭﻥ ﻓﻘﻂﻳﻚﺧﺎﻧﻢﺍﻳﺮﺍﻧﻲﻣﻴﺘﻮﻧﻪﻛﻪﺩﺭﻳﻚ ﺍﺳﺘﺨﺮﻫﺘﻞ5ﺳﺘﺎﺭﻩﺑﺎﮔﻦ ﻭﻟﺒﺎﺱ ﺯﻳﺮ ﺑﻴﺎﺩﺗﻮﺁﺏﭼﻮﻥﻓﻜﺮﻣﻴﻜﻨﻪﻫﺮﮔﺮﺩﻱ ﮔﺮﺩﻭﺳﺖ ﻓﻘﻂﺍﻳﺮﺍﻧﻴﻬﺎﻫﺴﺘﻨﺪﻛﻪﺑﺎﺯﻫﻢﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥﻫﻤﻮﻥﻫﺘﻞ ﺩﻭﺭﺑﻴﻦﺑﺪﺳﺖ ﺍﺯ ﻏﺬﺍﻭﻫﻤﻪﺗﻮﺭﻳﺴﺘﻬﺎﻱﺩﻳﮕﻪﺩﺭﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥﻏﺬﺍﺑﺪﻭﻥﺍﺟﺎﺯﻩﻓﻴﻠﻢﻣﻴﮕﻴﺮﻩﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﮕﻪ ﻣﻦ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﻘﻂﺩﺭﺍﺩﺍﺭﻩﻫﺎﻱﺩﻭﻟﺘﻲﺍﻳﺮﺍﻧﻪﻛﻪ ﻫﻴﭻﻭﻗﺖﺣﻖﺑﺎﻣﺸﺘﺮﻱﻧﻴﺴﺖﻭ ﻫﺮﻳﻚﺍﺯﻛﺎﺭﻛﻨﺎﻥ5ﺳﺎﻋﺖﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﺎﺯﻭﻋﺒﺎﺩﺕﺍﻭﻧﻬﻢﺩﺭﺳﺎﻋﺘﻬﺎﻱﻛﺎﺭﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪﻭﺩﺭﺿﻤﻦﺑﻪﻧﺸﺎﻧﻪﺧﺎﻛﻲ ﺑﻮﺩﻥﻛﻔﺸﻬﺎﺷﻮﻧﻮﺯﻳﺮﻣﻴﺰﭘﺎﺭﻙﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻣﭙﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﭽﺮﺧﻪ



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

ﭼﺎﮎﺍﺯﯾﮏﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﺩﺭﺗﮑﺰﺍﺱﯾﮏ ﺍﻻﻍﺧﺮﯾﺪﺑﻪﻗﯿﻤﺖ۱۰۰ﺩﻻﺭ.ﻗﺮﺍﺭﺷﺪ ﮐﻪﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﺍﻻﻍﺭﺍﺭﻭﺯﺑﻌﺪﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻫﺪ.ﺍﻣﺎﺭﻭﺯﺑﻌﺪﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﺳﺮﺍﻍ ﭼﺎﮎﺁﻣﺪﻭ ﮔﻔﺖ:»ﻣﺘﺄﺳﻔﻢﺟﻮﻭﻥ.ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯼ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ.ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ«. ﭼﺎﮎﺟﻮﺍﺏﺩﺍﺩ:»ﺍﯾﺮﺍﺩﯼﻧﺪﺍﺭﻩ.ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ«. ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﮔﻔﺖ:»ﻧﻤﯽﺷﻪ.ﺁﺧﻪﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ«.. ﭼﺎﮎﮔﻔﺖ:»ﺑﺎﺷﻪ.ﭘﺲﻫﻤﻮﻥﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ«. ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﮔﻔﺖ:»ﻣﯽﺧﻮﺍﯼﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟« ﭼﺎﮎﮔﻔﺖ:»ﻣﯽﺧﻮﺍﻡﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﯽ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ«. ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﮔﻔﺖ:»ﻧﻤﯽﺷﻪﮐﻪﯾﻪﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ«! ﭼﺎﮎﮔﻔﺖ:»ﻣﻌﻠﻮﻣﻪﮐﻪﻣﯽﺗﻮﻧﻢ.ﺣﺎﻻ ﺑﺒﯿﻦ.ﻓﻘﻂﺑﻪﮐﺴﯽﻧﻤﯽﮔﻢﮐﻪﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ«. ﯾﮏﻣﺎﻩﺑﻌﺪﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﭼﺎﮎﺭﻭﺩﯾﺪﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ» :ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟« ﭼﺎﮎﮔﻔﺖ:»ﺑﻪﻗﺮﻋﻪﮐﺸﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ. ۵۰۰ﺗﺎﺑﻠﯿﺖ۲ﺩﻻﺭﯼﻓﺮﻭﺧﺘﻢ۸۹۸ﺩﻻﺭ ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ«.. ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﭘﺮﺳﯿﺪ:»ﻫﯿﭻﮐﺲﻫﻢ ﺷﮑﺎﯾﺘﯽ ﻧﮑﺮﺩ؟« ﭼﺎﮎﮔﻔﺖ:»ﻓﻘﻂﻫﻤﻮﻧﯽﮐﻪﺍﻻﻍﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩﺑﻮﺩ.ﻣﻦﻫﻢ۲ﺩﻻﺭﺵﺭﻭﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ":ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﺋﯿﺲ ﻭ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺑﺮﯾﻢ" ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﯿﻢ.ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺗﺎ ﺍﺭﺗﻘﺎﯼ ﺷﻐﻠﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﭘﺲ ﻟﻄﻔﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﯾﻤﻮ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻦ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺳﺎﯾﻠﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ، ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺑﺮﯾﺸﻤﯽ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺩﺍﺭ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﯾﮏ ﮐﻤﯽ ﻏﯿﺮﻃﺒﯿﻌﯿﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮐﺎﺭﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ،ﯾﮏ ﮐﻤﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﺧﻮﺏ ﻭﻣﺮﺗﺐ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻬﺶ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ":ﺁﺭﻩ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﻗﺰﻝ ﺁﻻ،ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﯽ ﻓﻠﺲ ﺁﺑﯽ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﺍﺭﻩ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ.ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯿﺎﺭﻭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﺬﺍﺷﺘﯽ"؟ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺟﻌﺒﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ!!!.



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ-ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ -ﺳﻼﻡ.ﮐﯿﻪ؟ -ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻢ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ! ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ! -ﻧﻤﯿﺸﻪ! -ﭼﺮﺍ؟ -ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺍﻃﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﺴﺘﻦ...! ﺳﮑﻮﺕ ... -ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﻦ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ! -ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ.ﺍﻵﻥ ﭘﻬﻠﻮ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ. -ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ.ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﮑﻦ. ﺑﺮﻭ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ! -ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺑﺎ! ... ... ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ... -ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ. -ﺧﻮﺏ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ -ﻫﯿﭽﯽ.ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻬﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﺯ ﺍﻃﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ ﻫﻮﻝ ﺷﺪ ﭘﺎﺵ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﮐﻠﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ.ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺗﮑﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ؟ -ﺧﻮﺏ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﻦ ﭼﯽ؟ -ﻋﻤﻮ ﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﺗﻮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺮ. ﻭﻟﯽ ﭘﺮﯾﺮﻭﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺩ ﻧﮕﻮ!ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻧﺘﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ! -ﺍﺳﺘﺨﺮ؟ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ؟ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎﺭﻩ 9999999ﻧﯿﺴﺖ؟ -ﻧﻪ! -ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ!!!!!

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻧﺎﺟﻮﺭﻱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺑﺸﺪﺕ ﺁﺳﯿﺐ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ. ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺑﻄﺮﺯ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺁﺳﺎﯾﯽ ﺟﻮﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺪﺭ ﻣﯽ ﺑﺮﻥ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻥ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺁﻫﻦ ﻗﺮﺍﺿﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺎﻥ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﺀ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ: -ﺁﻩ ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺘﯿﺪ.…! ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﻣﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ! ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ!ﺍﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﺸﺘﺮﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺻﻔﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯿﻢ! ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕﻪ: -ﺍﻭﻩ“ …ﺑﻠﻪ ﮐﺎﻣﻼ… ”ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻪ! ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽ ﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻪ: -ﺑﺒﯿﻦ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺩﯾﮕﻪ!ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﻠﻦ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺳﺎﻟﻤﻪ.ﻣﻄﻤﺌﻨﻦ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺧﻮﺵ ﯾﻤﻦ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﺮﻳﺎﻧﺎﺕ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺎﻟﺒﻲ ﺑﺎﺷﻪ ﺭﻭ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ! ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺎ ﻟﻮﻧﺪﻱ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺪﻩ. ﻣﺮﺩ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﺯﻳﺮ ﭼﺸﻤﻲ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺯﻳﺒﺎ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﻣﻲ ﺯﻧﻪ ﺩﺭﺏ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻧﺼﻒ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﺯﻥ. ﺯﻥ ﺩﺭﺏ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﻧﻮﺷﯿﺪ؟! ﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﺁﻣﻴﺰﻱ ﻣﻲ ﺯﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﮔﻪ: -ﻧﻪ ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﻠﯿﺲ ﺑﺎﺷﻴﻢ!!! .

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺯﺩ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯﺵ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻪ…ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﯿﻎ ﺯﺩ،ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ…ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ…ﺍﺯ ﺟﺪﻭﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ…ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﭗ ﮐﻨﻪ…ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻮﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ…ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ…ﺳﮑﻮﺕ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ" :ﻫﯽ ﻣﺮﺩ!ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ…ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﯼ"!ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ" :ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺿﺮﺑﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﻪ"ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ" :ﻭﺍﻗﻌﺂ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ…ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻫﯽ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ…ﺁﺧﻪ ﻣﻦ25ﺳﺎﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻫﯽ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮐﺶ ﺑﻮﺩﻡ!!!…

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﺴﻌﻮﺩ ، ﻣﺪﺗﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﻭ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﻨﺪﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﻡ Vikki ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻇﻨﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺴﻌﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ " : ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ Vikki ﻓﻘﻂ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ " .ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ Vikki ، ﭘﯿﺶ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ " : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ، ﻗﻨﺪﺍﻥ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ، ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ " ؟ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﺧﺐ، ﻣﻦ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺘﯿﺪ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﺪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ، ﻣﺴﻌﻮﺩ ﯾﮏ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﻤﻮﺩ : ﭘﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭ Vikki ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ، ! ﻭ ﺩﺭ ﺿـــﻤﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ، ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻗﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:54 :: توسط : بهزاد

فاﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ؛ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ؛ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ؛ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!!



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

یک هفته پس از خلقت آدم: چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت. پانصد سال پس از خلقت آدم: با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار بلند داد می زنی : هاکومبا زانومبا )یعنی من موقع زنمه(بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی کروکدیل شکار کنی؟ خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟ بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت. دو هزار و پانصد سال بعد از خلقت آدم: انسان تازه کشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟ بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید. ده سال قبل: شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند.در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست. هم اکنون: به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از"ام اس ان" یا "آی سی کیو"هم می توانید استفاده کنید ولی انها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست "اد" می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد..

 

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

مردي به همسرش اين گونه نوشت: عزيزم اين ماه حقوقم را نمي توانم برايت بفرستم به جايش 100 بوسه برايت فرستادم. عشق تو همسرش بعد از چند روز اينجوري جواب داد: عزيزم از اينکه 100 بوس برام فرستادي نهايت تشکر را مي کنم. ريز هزينه ها:

 

1.با شير فروش به 2 بوس به توافق رسيديم.

 

2.معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسيديم.

3.صاحب خانه هر روز مي ايد و 2-3 بوس از من مي گيرد.

4.با سوپر مارکتي فقط با بوس به توافق نرسيديم بنابرين من آيتم هاي ديگري به او دادم.

5.ساير موارد 40 بوس.

نگران من نباش...هنوز 35 بوس ديگر برايم باقي مانده که اميدوارم بتونم تا اخر اين ماه با اون سر کنم.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت: - من می خواهم با یکی از خانم ها .................. داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت: - باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟ "مامان" گفت: نه ندارند پسر که خیلی زبل بود گفت: - تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید: - چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟ پسرک با بی میلی جواب داد: - امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه. و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت.



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند. روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: »لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.« همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: »یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده«! مرد پاسخ داد: »من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟ مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

زندانی بعد از 15سال از زندان فرار کرد و بعد از اینکه در مقابله خانه ای ایستاد و به نیت پیدا کردن پول وارد خانه شد اما یک زن و شوهر را یافت که مشغول... بودند و مرد را به صندلی بست و زن را هم مینطور و گردن زن را بوسید و به سمت حمام رفت و در این هنگام مرد به زن گفت:

 

این مرد از لباسش معلومه که مدت زیادی رو در زندان بسر برده و حتما اونجا هیچ زنی رو ندیده من دیدم چطور گردن تو رو ماچ کرد اگه خواست با تو س-- داشته باشه مقاومت نکن اونو راضی کن با اینکه میدونم برات چندش آوره ! ببین این زندانی خیلی باید خطرناک باشه و اگه عصبانی بشه جفت مون رو میکشه. قوی باش عزیزم و بدون خیلی دوستت دارم. همسرش پاسخ میده : او گردن منو ماچ نکرد! اون در گوش من گفت که همجنس گراست و معتقده که تو خیلی نازی و از من پرسید که وازلین داریم و من گفتم که در حمام میتونه پیدا کنه . پس عزیزم قوی باش و بدون من هم خیلی دوستت دارم


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 446
بازدید کل : 260753
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content