...شايد يه وبلاگ

معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی و حق با یکی دیگه است ،
معذرت خواهی یعنی: اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره...


ارسال شده در تاریخ : 27 / 9 / 1390برچسب:, :: 22:27 :: توسط : بهزاد

جان تاد، در خانواده‌ای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهكده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.

قرار شد كه یك عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یك اسب ویك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی كه داشتند به خانه عمه می‌رفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:

جان: او آنجاست

سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.

جان: زندگی كردن با او خوب است؟

سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.

جان: او مرا دوست خواهد داشت؟

سزار: آه، او دریا دل است.

جان: او به من اتاق می‌دهد؟می‌گذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟

سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر می‌كنم كاری كرده كه حیرت كنی.

جان: یعنی قبل از این كه برسیم نمی‌خوابد؟

سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار می‌ماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید كه توی پنجره شمع روشن كرده است.

و راستی هم وقتی كه به خانه نزدیك شدند، جان دید كه در پنجره شمعی می‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی كه با خجالت نزدیك شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»

جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.

او به جان خانه دومی داده بود.

سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزدیك است. دلش می‌خواست بداند جان در این باره چه فكر می‌كند.

این چیزی است كه جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:

« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حالیكه نمی‌دانستم كجا می‌روم و یا اصلا كسی به فكرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتكار دلداریم می‌داد.
بالاخره من به آغوش گرم شما و یك خانه جدید رسیدم. آنجا كسی در انتظارم بود و من احساس امنیت كردم. همه این چیزها را شما به من دادید.
حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما می‌نویسم كه بدانید كسی آن بالا منتظر شماست.

اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسی منتظر شماست


ارسال شده در تاریخ : 26 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:11 :: توسط : بهزاد

پیتر گراهام سرمایه دار بزرگ آمریکایی که توانسته بود با ثروت و نفوذ فراوانش بهترین زمینهای آن منطقه را بخرد ( که طبق اسناد تاریخی آخرین محل زندگی سرخپوستانهای قبیله سو بود ) از شر همه کشاورزان و صاحبان زمینهای آن منطقه خلاص شده بود،جز یک جوان 19 ساله آس و پاس به نام « هوزیر » که سند کمتر از یک هکتار از این زمینها به نامش بود.

« هوزیر » آخرین نبیره سرخپوستهای قبیله «سو» محسوب می شد و با اینکه یک دلار پول هم نداشت وحتی شکمش را با فروختن شیر و پشم هشت بزش سیر میکرد ، علیرغم اینکه مرد سرمایه دار حاضر بود پول ده هکتار زمین آن منطقه رو به او بپردازد (تا تمام زمین ها نصیب او شود) اما« هوزیر » زیر بار نرفت!

آقای « گراهام » که سخت عصبانی بود توسط مباشزانش او را به حضور پذیرفت و بدون هیچ مقدمه ای از او پرسید :

« فقط یک دلیل بیار تا من قانع بشم که تو زمینتو بهم نمی فروشی و من نباید به زور متوسل بشم؟»

جوان سرخپوست با آرامش کامل جواب داد :

«دلیلم فقط اینکه اگر من رو از زمینم بیرون کنی میکشمت!»


پیتر گراهام چند ثانیه ای نگاهش کرد و سپس رو به مباشرانش گفت :

« بسیار خوب ، کاری با این سرخپوست نداشته باشین» .

« هوزیر » سری تکان داد و از دفتر خارج شد ، سپس رئیس دفتر گراهام از او پرسید :

« شما مقابل زمیندارانی که صدها تفنگدار داشتند کوتاه نیامدید،چرا مقابل این پسر سرخپوست تسلیم شدین قربان؟ »

مرد سرمایه دار گفت :

« یادت باشه از کسی که هیچ چیزی برای از دست دادن نداره باید ترسید ... من این رو از توی چشمان این سرخپوست فهمیدم »


ارسال شده در تاریخ : 26 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:8 :: توسط : بهزاد

می دونم خیلی دیر شده اما واقعا تبریک داره

از پرسپولیسیه میپرسن بهترین روز زندگیت کی بود؟ میگه روزی که تو جام ولایت مساوی کردیم!


پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما رفت و برگشت بردیمتون
پرسپولیس: خب ما 6تا زدیم
استقلال: علی سامره ثانیه 30 بهتون گل زد
پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما دوبار قهرمان آسیا شدیم شما حتی یک بارم به نیمه نهایی نرسیدین
پرسپولیس: ما 6 تا زدیم
استقلال: ما از الغرافه 5 تا نخوردیم
پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما زودترین گل تاریخ لیگ برتر و تو ثانیه 8 اونم از مس سرچشمه نخوردیم
پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما پرافتخارترین تیم آسیا هستیم
پرسپولیس: ما هم 6تا زدیم
استقلال: خوبی؟
پرسپولیس: ما که 6 تازدیم...!!

 

 

 

پرسپولیس: حالا سه تا زدی که زدی !!!! لازمه ذکر کنم که استقلال سال ۵۲ شیش‌تا خورده !!!
دلار هفت تومن هم که حساب کنی 40-50 تای الان می ارزه ! میگی نه بشین حساب کن ! اون موقع شیش‌تا خیلی بود....
الان سال ۹۰ـه که سه تا به پرسپولیس زده به حساب سال 52 انگار پرسپولیس یک - هیچ برده. پس خیلی ادعا نکنین بردین!!!


ارسال شده در تاریخ : 23 / 9 / 1390برچسب:, :: 22:14 :: توسط : بهزاد

سلام امروز سه اتفاق برام افتاد که برای خودم خیلی سخت بود گفتم برای شما هم بنویسم تا شاید ؟؟؟؟

صبح داشتم می رفتم سرکار که یه نفری جلوی تاکسی و گرفت و به جای اینکه آدرسش و بگه کفه دستشو که آدرس نوشته شده بود به راننده نشون داد همون اول صبح اعصابم خورد بهم و خدا رو شکر کردم که یه زبونی بهم داده تا با هاش آدرسمو بگم.

داشتم از سر کار بر می گشتم که تو مترو تو همون ایستگاهی که سوار شدم یه آقایی هم با من سوار که یه عینک آفتابی به چشم داشت و یه عصای سفید هم تو دستش بود و دقیقا جلوی من ایستاد پیش خودم گفتم خدایا...............

از مترو پیاده شدم و داشتم می رفتم خونه که حجله پسری و دیدم که هرجوری فکر می کردی سنش به 20 نمی رسید پاهام شل شد و با خودم فکر کردم که چرا امروز باید با این صحنه ها مواجهه بشم...........

فقط  و فقط می گم خدایا چقدر بزرگی؟؟؟؟

کاش یه درکی به من می دادی تا بزرگیت و درک کنم

کاش...........


ارسال شده در تاریخ : 23 / 9 / 1390برچسب:, :: 22:4 :: توسط : بهزاد

روز سردی کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه .


گوشت بدن خودشو میکند و به جوجه هاش میداد تا اونارو سیر کنه .


زمستان تمام شده بود و کلاغ مرده بود . ولی جوجه هاش زنده مونده


بودن . و گفتن : آخیش ... خوب شد که مرد ... دیگه خسته شده بودیم


از این غذای تکراری .


بله این است واقعیت تلخ زندگی "


ارسال شده در تاریخ : 17 / 9 / 1390برچسب:, :: 15:13 :: توسط : بهزاد

یه سال عاشورا مادرم کمرش درد می کرد و تو جا خوابیده بود و نمی تونست کاری انجام بده ازش پرسیدم چی کار کنم کمرت خوب بشه ، گفت هرچی نذری دادن واسه منم بیار ، یادمه اینقدر اومدم خونه و رفتم که همه از دستم کلافه شدن

اون سال محرم بهترین محرم عمرم بود چون خواسته مادرم و اجرا کردم

دوست داشتم الانم کنارم بود بهم می گفت .... می خوام تا با تمام وجودم براش برآورده می کردم

.

.

.

.

.

.

روح تمام اسیران خاک شاد


ارسال شده در تاریخ : 15 / 9 / 1390برچسب:, :: 1:42 :: توسط : بهزاد

سلام

امروز سال روز مادر یکی از دوستان  است

بهت تسلیت می گم

فقط می تونم بگم خدا مادرت و با جدش هم سفره کنه و به تو صبر تحمل این داغ

می دانم خیلی سخته

می دانم

اما چاره ای نیست..............


ارسال شده در تاریخ : 8 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:31 :: توسط : بهزاد

دختري در يک باند فساد دستگير و از وي در خصوص علت حضور در آن باند سوال تحقيقات علمي و تجربه نشان داده است که بسياري از جنايت ها و خيانت ها بدست کساني انجام مي شود که از کانون گرم خانواده محروم بوده اند. و بهره اي از محبت دلسوزانه والدين نبرده اند.
نقش عواطف در زندگي انسان بسيار مهم و سازنده است. بدون عواطف گرم حقيقي، زندگي زنان، مردان، دختران و پسران و همه طبقات اجتماع فلج مي گردد، و گاهي نيز اين عقب افتادگي عاطفي به خود سرکشي مي انجامد.
نامه اي که پس از خودکشي يک دختر به دست آمده، اين حقيقت را به روشني آشکار مي سازد:
آقاي دکتر عزيز!


-اين نامه موقعي به دست شما مي رسد که ديگر من زنده نيستم. قصه اي که براي شما مي نويسم، جرياني است که هيچ کس از آگاه نيست؛ و از شما نيز مي خواهم که به مادرم چيزي نگوييد، چون گناه من به گردن اوست.
آري مادرم گناهکار است. او زني خشن، خودپسند، سختگير و بي رحم است. براي تربيت من که تنها فرزندش بودم، رنج بسيار کشيد. او مادر من بود، معلم من بود، ولي هرگز نخواست دوست من باشد. حتي هنگام بلوغ جرأت نکردن از آن حادثه که براي هر دختري رخ مي دهد، با او حرفي بزنم.
و روزي رسيد که اين کمبود را ديگري جبران کرد. من که تشنه محبت بودم، دست پر مهر او را به گرمي فشردم و به رويش آغوش گشودم. يقين دارم دختران محبت ديده، هرگز دچار اين لغزش نمي شوند؛ کسي که در خانه اش چشمه آب حيات دارد، به دنبال سراب نمي رود.
او به من قول ازدواج داد. من ديوانه وار عاشقش شدم، او هم خود را دلباخته و بي قرار من نشان مي داد. نتيجه را شما خود مي توانيد حدس بزنيد. آنچه نمي بايست واقع شود، اتفاق افتاد...!
يک ماه بعد از کاميابي، او از من گريخت و سردي نشان داد. من در آتش سوزنده اي مي سوختم، و جرأت نمي کردم اين موضوع را با مادرم در ميان بگذارم.
سه ماه گذشت، بالاخره يک روز- که ديدم پدر و مادرش از خانه خارج شدند- به سراغش رفتم.
در زدم؛ خودش در را به روز من گشود. تا مرا ديد خواست در را ببندد، اما من خود را لاي دو لنگه در انداختم و وارد شدم.
گريه کنان گفتم: چرا با من چنين کدي؟ وحشيانه بازوي چپم را گرفت و از خانه بيرونم انداخت و گفت: برو گمشود دختر نانجيب! تو را اصلاً نمي شناسم! و سپس در خانه را بست.
گريه و زاري نتيجه اي نداشت، به خانه رفتم؛ اما جرأت گفتم آن واقعيت را نداشتم- زيرا مادرم را دوست خود نمي شناختم.
آقاي دکتر!
من دختري تنها بودم و از محبت مادر بهره اي نبردم. از اين رو، خيلي زود به دام فريب جواني زيباصورت، اما زشت سيرت، گرفتار شدم و گوهر عفت خود را از دست دادم. خيلي زود به بن بست رسيدم و به انتهاي راه زندگي...
آقاي دکتر!
ديگر چيزي نمي نويسم، چون هيچ کس نمي تواند اندوه بزرگ مرا درک کند. اين نامه را نوشتم تا عبرتي باشد براي دختران ساده دل، که به مصيبت من گرفتار نشوند.


ارسال شده در تاریخ : 8 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:29 :: توسط : بهزاد

امشب وقتی برق ها خاموش شده بود ، وقتی همه به فکر درد و مشکلات خودشون بودند ، وقتی هرکسی یه آرزویی می کرد ، وقتی چشم های همه تر بود ، داشتم به این فکر می کردم که چه طور می شه آدم واسه کسی که ندیده و ... این جوری تا نیمه های شب رو زانوهاش بشینه؟؟؟

درست حدس زدید می خوام از محرم بگم اما با کلی تفاوت :

محرم یعنی مشکی و شال سبز

محرم یعنی شب زنده داری و گریه

محرم یعنی از طلوع خورشید تا غروبش ......

محرم یعنی....

نه به خدا محرم این چیزا نیست نمی گم این چیزا بده نه خیلی هم خوبه اما....

به یه آماری دقت کردین؟؟؟

تو دوماه از سوال استفاده از مواد آرایشی و رفتن به آرایشگاه زیاده(هم پسر و هم دختر)

اولیش ماه مبارک رمضان و دومیش ده روز اول محرم

آخه چرا؟؟

مگه صحنه عاشورا و ..... تکرار می شه که هر سال با سال قبلش فرق می کنه

از روضه و نوحه و پیراهن گرفته تا............

خوش به حال اونی که محرم و با قلبش درک می کنه نه با پیراهن و ....

نمی دونم چرا شب های محرم این همه دلگیره....

با این که نسبت به بقیه روز ها شلوغ تره اما وقتی تو خیابان ها راه می ری انگار هیچ کس و نداری....

نمی دونم چرا خیلی راحتر از قبل می شه تو محرم گریه کرد...

نمی دونم محرم امسال چندمیه....

محرم ماه گریه و زاری است ، قبول

اما آی مردم یه چیز یادتون باشه امام حسین (ع) و اصحابش را 1400 سال پیش شهید کردند ، اما یه نفری هست که 1400 ساله منتظره اصحابشه

تو این شرایط امام حسین(ع)اشک چشم الکی نمی خواد

تو وضع امام حسین(ع)مشکی پوش الکی نمی خواد

امام حسین(ع)یه یار واسه مهدی(عج) می خواد

به امید فرج مولایی که با فرجش تمام می شه هرچی درد و بدبختیه

آمین


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1390برچسب:, :: 23:56 :: توسط : بهزاد

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید.

شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می‌میرم......."
سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: "من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم........."
سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: "من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............."
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: "چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید .........". سپس شروع به گریستن کرد...........
پــــــــس...       شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.
با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.
نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 9 / 1390برچسب:, :: 14:28 :: توسط : بهزاد

دلم پره از همه عالم

نمی دونم از محرم یا از دوری....

نمی دونم از محرم یا گناه...

نمی دونم از محرم یا خطای دوبارست...

نمی دونم از محرم یا فروختن دوباره....

نمی دونم از محرم یا دل تنگیاا....

نمی دونم از محرم یا ........

فقط می دونم تمام دل خوشیم ، تمام آرزوم ، تمام دنیام ، تمام  عشقم ، تمام امیدم ، همه چیزم جمع شده تو یک کلمه :::

این محرم آخر باشه

آمین



ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:7 :: توسط : بهزاد

 

نه تو می مانی

 

نه اندوه

 

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

 

به حباب نگران لب یک رود قسم

 

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

 

غصه هم خواهد رفت

 

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

 

لحظه ها عریانند

 

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

 

تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است

 

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

 

و اگر بغض

 

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

 

گنجه ی دیروزت

 

پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

 

بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...

 

ظرف این لحظه ولیکن خالیست

 

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

 

غم که از راه رسید

 

در این سینه بر او باز مکن

 

تا خدا یک رگ گردن باقیست

 

تا خدا هست،

به غم وعده این خانه مده...


ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:18 :: توسط : بهزاد

خسته ام از ســوال های سخت ، پــاسخ های پیچیده

ازکــلمات سنگیــن

فکــرهای عمـیق

پیــچ های تنــد

نشــانه های بــامعنــا ...!

دلــم تنگ میشود ، گـــاهی

برای

یک لبخــند ، ســاده..

یــک احوال پــرسی ..

یــک درد و دل طولــانی !


ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:16 :: توسط : بهزاد

دروغ به خوردمان دادند دیروزی ها


امروز دلی به دلی راه ندارد ...

بغل کن زانویت را " محکم "

ادای آدمای قوی رو در آوردن هنر می خواد ...

اینکه خسته باشی،

بغض داشته باشی

و از درون شکسته باشی...

هی به خودت بگی اتفاقی نیفتاده..

ولی ته دلت بدونی"اتفاق" افتاده ، افتاده ..



ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 7:55 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 50
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 246
بازدید کل : 260553
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content