...شايد يه وبلاگ

یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد

یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت .

هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.

دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد .

البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.

ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد .

پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت :

من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم .

پیر زن لبخندی زد و به کوزۀ ترک دار گفت :

آیا تو به گل هائی که در این سوی راه ، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است .

 

من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی.

دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام  و خانه ام را با آنها

آراسته ام .

اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت .

هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم .

ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی

ما را دلپذیر و شیرین می سازد .

ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم .

برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتان باشد که گل هائی را که در سمت شما روئیده اند ببوئید.

از کاستی های خود نهراسیم

زیرا خداوند در راه زندگی ما

گل هائی کاشته است

که کاستی های ما آنها را می رویاند .


ارسال شده در تاریخ : 23 / 10 / 1390برچسب:, :: 22:49 :: توسط : بهزاد

"به نام خودت"

سلام خداجان

اول از همه یه سوال دارم .... تو یادت رفته بنده ای کوچک در این دنیا داری یا من یادم رفته خدایی بزرگ اون بالا دارم؟؟؟

خدایا چرا اینجوری شدم؟؟؟مگه الان نباید خوش حال باشم؟؟؟چرا از اون وقتی که .... شنیدم ریختم بهم؟؟؟

خدایا آخه این چه حالیه که من دارم؟؟؟

از صبح تا غروب با خنده و شوخی می گذرونم اما چرا شبام با تنهایی و دلتنگی می گذره؟؟؟

چرا شب ها خوابم نمی بره؟؟؟چرا سبک نمی شم؟؟؟

یه بزرگی گفت خدا هر بلایی سرت آورد چرا نگو....چشم نمی گم اما خدا یه سوال دارم خدایی کن و جواب سوالم و بده

زود نبود؟؟؟یکم فکر کن؟؟؟ آخه......

می بینی می گم حالم خوب نیست!!!!!!!!1باورت شد؟؟؟؟

از صبح تا شب به همه می گم کفر نگید ... کاره خداست ... مصلحتش این بوده و..... اما حالا خودم نشستم دارم این ها رو می نویسم

می دونم پارتیم که پیشته خیلی مراقبمه اما کاش بجای مراقبت فقط بود...

خدایا حالم خوب نیست یه کم کمکم کن خودت کمکم کن


ارسال شده در تاریخ : 20 / 10 / 1390برچسب:, :: 21:39 :: توسط : بهزاد

 

به راحتی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ولی به سختی می شه در قلب او جایی پیدا کرد.


به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد.


به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی می شه زبان را کنترل کرد.


به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختی می شه این رنجش را جبران کنیم.


به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضای بخشش کرد.


به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی به سختی می شه به آن ها عمل کرد.

به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ولی به سختی می شه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.


به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی به سختی می شه به زندگی ارزش واقعی داد.

به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد.

به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ولی به سختی می شه آنرا نشان داد.


به راحتی میشه اشتباه کرد  ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت.


به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد.


به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد ولی به سختی می شه به آن معنا بخشید.


و در آخر:


به راحتی میشه این متن را خوند ولی به سختی می شه به آن عمل کرد...


ارسال شده در تاریخ : 15 / 10 / 1390برچسب:, :: 9:5 :: توسط : بهزاد

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …: چرا مرا دوست داری …؟ چرا عاشقم هستی …؟ پسر گفت …:نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …... دختر گفت …:وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟ پسر گفت… :واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …... دختر گفت …:اثبات.!.!.؟نه من فقط دلیل عشقت ...را می خواهم …شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…اما تو نمی توانی این کار را بکنی … پسر گفت …:خوب …من تو رو دوست دارم …چون …زیبا هستی… چون…صدای تو گیراست … چون…جذاب و دوست داشتنی هستی… چون …باملاحظه و بافکر هستی … چون …به من توجه و محبت می کنی …ت و را به خاطر لبخندت …دوست دارم … به خاطر تمامی حرکاتت…دوست دارم … دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد … چند روز بعد … دختر تصادف کرد و به کما رفت… پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت… نامه بدین شرح بود …: عزیز دلم … تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم … اکنون دیگر حرف نمی زنی …پس نمی توانم دوستت داشته باشم … دوستت دارم …چون به من توجه و محبت می کنی … چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…نمی توانم دوستت داشته باشم… تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم … آیا اکنون می توانی بخندی …؟می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟پس دوستت ندارم … اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…در زمان هایی مثل الان…هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم… آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟ نه هرگز…و من هنوز دوستت دارم …عاشقت هستم…


ارسال شده در تاریخ : 10 / 10 / 1390برچسب:, :: 21:34 :: توسط : بهزاد

تو میدانی كه من هرگز به خود نیندیشیدم، تو میدانی و همه میدانند كه من حیاتم، هوایم، همه خواستههایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو میدانی و همه میدانند كه هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشتهام. تو میدانی و همه میدانند كه نه ترسویم نه سودجو! تو میدانی و همه میدانند كه من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود. تو میدانی و همه میدانند كه دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است. تو میدانی و همه میدانند كه من خودم را فدای تو كرده ام و فدای تو میكنم كه ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد. طمعی ندارد. تو میدانی و همه میدانند كه شكنجه دیدن به خاطر تو، زندان كشیدن برای تو و رنج كشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است. از شادی تو است كه من در دل میخندم. از امید رهایی توست كه برق امید در چشمان خسته ام میدرخشد، و از خوشبختی تو است كه هوای پاك سعادت را در ریههایم احساس میكنم.


ارسال شده در تاریخ : 6 / 10 / 1390برچسب:, :: 16:31 :: توسط : بهزاد

روزی یک مرد ثروتمند ،

پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،

چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :

فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…


ارسال شده در تاریخ : 7 / 10 / 1390برچسب:, :: 8:57 :: توسط : بهزاد

به سلامتی‌ اون دختری که وقتی‌ تو خیابون یه لکسوز واسش بوق میزنه بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه 730 هم
داشته باشی‌... چرخ پراید عشقمم نیستی!!!

به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوس دارن وگرنه بهتر از ما رو که همه دوس دارن….

آمریکایی ها تو فکر اینن که کی برن مریخ... ما ایرانی ها نهایت فکرمون اینه که کی بریم تایلند !
سلامتی ماایرانیا

سلامتی پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه….

یکی از ترس ناک ترین جملات دوران مدرسه ،این بود که :
"یه برگه از کیفتون بیارید بیرون"
به سلامتیه بچه مدرسه ای ها

بسلامتی بی ارزش ترین پول دنیا "تومن" چون هم تو هستی توش، هم من

به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه...

سلامتي اونايي كه دوسشون داريم و نميفهمن ... آخرشم دق ميدن مارو

صلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!

به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریف به احترامش بازی نمی کن....

سلامتیه دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم.....!

به سلامتی کسی که بهش زنگ میزی.....خوابه....ولی واسه این که دلت رو نشکنه میگه:خوب شد زنگ زدی....باید بیدار میشدم.

به سلامتي آر دي...نه به خاطر موتور پيکانش.... به خاطره اينکه تو حسرت پژو ِ ...!

سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن که شبیه باباهاشون شن.نه مث جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون شن.

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره....



ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:48 :: توسط : بهزاد

اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان بر خورد میکردید
اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید
----------------------------------------------------------------

اگر هر روز شارژش میکردید

باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید

پایِ صحبت‌هایش می نشستید

... پیغام‌هایش را دریافت میکردید

پول خرجش میکردید

براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید

دورش یک محافظ محکم میکشیدید

در نبودش احساسِ کمبود میکردید

حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود حتی

مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید

همیشه و همه‌جا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی‌

و اگر همیشه... همراهِ اولتان بود

با داشتن یک همسر خوب و مهربان هیچکس تنها نیست

***
الان هم که گوشی ها تاچی شده، اگر همونقدر که گوشی رو تاچ میکنید همسرتون رو نوازش بکنید کلی خوشبخت می شوید

-------------------------------------------------------------------------------

جوابیه

-------------------------------------------------------------------------------

بسیار زیبا بود ولی یادآوری میکنیم که:

گوشی سر خود حرف نمیزنه

گوشی با یک دکمه خفه میشه

گوشی نمیگه چی بخر چی نخر

گوشی نمیگه چرا دیر اومدی

گوشی میتونه روی سایلنت باشه

اصلا گوشی میتونه خاموش باشه

گوشی نمیگه شب زود بیا بریم خونه مامانم

گوشیو اگه جا بزاری نمیگه چرا منو نبردی

گوشی نمیگه بچه میخوام

گوشی با دوستاش بیرون نمیره

گوشی حداقل شبا زنگ نمی خوره

***

 

راستی از همه اینا مهمتر

بیشتر مردم سالی یه بار گوشی عوض می کنن

-------------------------------------------------------------------------------


ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:45 :: توسط : بهزاد

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
 
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
 
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

 حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
 
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.
 

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
 
او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..
 
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
 
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
 
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.
 
هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
 
«ركاب بزن....»




ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:36 :: توسط : بهزاد

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : ... سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت .
من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم .
5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام  از دست رفته ام را تجربه کنم


ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:33 :: توسط : بهزاد

ما بهمراه دوستمان عضو فيس بوک ميباشيم . فيس بوک جاي خوبي است اما بيشتر اعضايش باهم فاميل هستند و از نام خانوادگيشان ميشود فهميد .مثل سبز يا ايراني يا پرشين يا پارسي .اکثراًهم شبيه هم هستند طوري که ما اوائل فکر ميکرديم دوقلو باشند .
وقتي وارد فيس بوک شديم تازه فهميديم که اسم اين اقدس چپول دختر همسايه مان پرميس بوده و چقدر هم خوشگل بوده و ما نميدانستيم . يک... عالمه دوست پسر دارد که مدام برايش عکس ميفرستند . تا کلاس دوم راهنمايي بيشتر درس نخوانده بود اما يک شعرهايي ميگذارد در والش که ما معنيش را نفهميديم . از دختر عمويمان پرسيديم گفت:جزّ جگر گرفته کپي پيست ميکند . دوست پسر منو هم غر زده سليطهءايکبيري !
فيس بوک دونفر عضو فعال دارد که مدام حرف ميزنند .يکي اسمش کوروش است و نام خانوادگيش بزرگ و ديگري هم بايد پزشک باشد که به او علي آقاي شريعتي ميگويند .
هرچقدر از خانه بيرون ميرويم واز مردم فحشهاي بد بد ميشنويم در عوض در فيس بوک همش حرفهاي گل و بلبل است و همه مهربانند .
البته يکي دوتا از همسايه هايمان که فحش بدبد ميدهند را در فيس بوک شناختيم و ديديم در فيسبوک قربان صدقه همه ميروند و از انسانتيت حرف ميزنند ،اما نميدانيم چرا تا خودمان رامعرفي کرديم بلاکمان کردند...
فيس بوک جاي عجيبي است .ديروز که به اتفاق پدرمان از کنار مسجد شهر رد ميشديم شنيديم که حاج آقا طاهري امام جماعت مسجد پشت بلندگو ميگفت:اين فيس بوک ساخت شيطان است و ميخواهد جوانان مارا از راه بدر کند . خدارا شکر ميکنيم که حاج آقا طاهري که خودشان هم عضو فيسبوک هستند سنشان زياد است وگرنه ايشان هم از راه بدر ميشدند .
ما خودمان يکبار از ايشان پرسيديم که چرا خودتان عضو فيس بوکيد ؟
ايشان فرمودند: براي تحقيق و بررسي مکر دشمنان در آنجا عضو شده ايم .
گفتيم :چرا فقط با دخترهاي .... دوست ميشويد و عکس برايشان ميفرستيد؟
ايشان گفتند: ميخواهيم براه راست هدايتشان کنيم و منظورمان امر به معروف است .
ايشان اخم کردند و گفتند:شما اصلاً مارا چجوري در فيسبوک شناختيد؟
گفتيم ،خوب آخر عکستان را ديديم که کلّهءخودتان را روي بدن آرنولد چسبانده ايد .
ديگر نشنيديم ايشان چه گفتند چون يک چک بما زدند که تا دوساعت گوشمان بوق اشغال ميزد !
خلاصه ما فيسبوک را دوست ميداريم،آنجا اقدس چپول ، پرميس جيگر ميشود ،ابرام شتر خفه کن ، پسر آريايي ميشود،همه مهربانند و حاج آقا طاهري هم آهنگ رپ ميگذارد و گاهي هم حرفهاي قشنگ ميزندو از چک زدن خبري نيست ،فيسبوک پر است از شريعتي و کوروش و اين آقاهه که تازه عضوش شده ،استيو جابز .راستي ما نميدانستيم خارجيها انقدر قشنگ فارسي مينويسند همين آقاي جابز يکيش .
اين بود انشاي ما....


ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:31 :: توسط : بهزاد


ادمه چند سال پیش داخل خونه بنایی داشتیم منم کمک می کردم و لباس کار پوشیده بودم.مامانم یکم خرید لازم داشت منم با همون لباسای کهنه و کثیف بلند شدم رفتم دم مغازه(شده بودم عین این گداها).از قضا پام هم پیچ خورده بود و لنگان لنگان راه میرفتم.همون جوری که داشتم میرفتم یه آقای از عقب اومد یه هزار تومنی بهم داد.منم با عصبانیت گفتم ببخشید آقا من گدا نیستم.اونم برداشت گفت برو بچه این پول خودت بود از جیبت افتاد...منم موندم چی بگم بهش!!!خلاصه تا الان هر وقت بهش فکر می کنم خنده ام میگیره.

 

 

********************************************

 

 

یادش بخیر بچه که بودم هر سال که بازی fifa میومَد من واسش یک لیگ درست میکردم.یعنی 20 تا تیم رُ انتخاب میکردم بعد میذاشتم مثل یک لیگ واقعی با هم رفت و برگشت بازی کنن.خود من هم میشستم همه ی این بازیها رُ نگا میکردم و تو دفتر نتایج و گلزنان و مصدومین و ......... رُ یادداشت میکردم

 

 

دیگه اینقدر این کارم صدا کرده بود که هر جا میرفتم میپرسیدن چه خبر از لیگت؟کی اوله,کی دومه؟ :دی

 

 

*******************************************

 

 

 

 

 

اعتراف می کنم : دوتا همستر داشتم که یک روز می خواستم ببینم چه عکس العملی در مقابل فلفل قرمز دارن ..... در نتیجه وسط یه برگه کاهو تازه فلفل ریختم دادم خورد ...... آخی حیوونی تا 40 دقیقه تو قفس خودشو به درو دیوار میزد و زبونشو با دستاش پاک میکرد

 

 

******************************************

 

 


با خاله ام و پسر خاله ام بعد از نماز صبح از حرم امام رضا داشتیم بر میگشتیم که فرشهای توی صحن رو داشتن جمع می کردن یه دفعه خاله ام به ما گفت : برین نفری ده تا فرش از تو صحن جمع کنین گفتیم چرا؟!!! خاله ام گفت : الان نذر کردم که شما برین نفری 10تا فرش جمع کنین. ما هم با چشمان خواب آلود رفتیم نفری 10تا فرش جمع کردیم. یکی نیست بگه آخه خاله تو نذر کردی به ما چه!!!

 

 

******************************************

 

 

چند سال پیش دوست عزیز من دانشگاه همدان قبول شد.کلی به ما اصرار می کرد که بیاین چند روز دور هم باشیم.خلاصه ما راهی شدیم.حالا مونده بودیم که کادو چی بگیریم.سر راهمون یه چیزی رو دیدم که خیلی جالب اومد به نظرم.خلاصه خریداری کردیم و توی یه جعبه خالی که مال سماور بود جا دادیم وکادو پیچ کردیم.رسیدیم خونش دوست دخترش هم اونجا بود گیر داد که حتما باز بشه که سلیقه ما رو مشاهده کنه:).بازش کرد.حالا خودتون چهره یه دختر امروزی رو وقتی که یک افتابه قرمز متالیک رو میبینه تصور کنید و همچنین چهره من خجالت زده رو:))))

 

 

****************************************

 

 


سوم راهنمایی بودم چون میرفتم فوتبال کم میرفتم مدرسه . بعد بابام واسم معلم خصوصی گرفته بود . امتحان ریاضی گرفتم 9/5 . بعد من به خانوادم نمیگفتم که گیر ندن واسه فوتبالم . یه روز دوربین بردم مدرسه که از رفیقام فیلم بگیرم بعد دوربین رو دادم دوستم . داشت فیلم میگرفت . اومدم خونه شاد و خندان بابام گفت فیلم رو بزار . ما هم فیلم رو گذاشتیم وسطای فیلم بود که دوست بیشعورم تو فیلم گفت اقای امیری علی امتحان ریاضی گرفته 9/5 =))))) بابام نمیدونست بخنده یا با من دعوا کنه =))

 

 

ای تو روحت رفیق :))

 

 

*****************************************

 

 


اعتراف می کنم که دوستم زنگ زد خونمون گفت عرفان امروز میای بریم بیرون؟ گفتم نه شهرستانم! بعدش فهمیدم چه گندی زدم به خونه زنگ زده بود نه موبایل!

 

 

*****************************************

 

 

این اعترافم خیلی باحاله و ضد حاله:دی

 

 

من تو کوچیکیام تولد گرفتم و دوستام رو دعوت کردم و خواهرم برام فیلم گرفت ، بعدش خواهرم به خاطر اینکه کیک رو ندادم بهش کل فیلمم رو پاک کرد ، منم گفتم دارم برات ،
خلاصه گذشت و ما هم بزرگ شدیم ولی مگه یادمون رفته بود
خواهرم عقد کرد و به من گفت بیا فیلم بگیر ، گفتم آهان خوب موقعی هست ، کل فیلمش یا صدای خودم بود یا در و دیوار بود

 

 

بعدش که فیلم رو دید گفتم یادته تولدم رو:دی

 

 

انقدر حال کردم

 

 

*****************************************

 

 


یک بار رفتم کلینیک لیزر برای برای کارهای پاک سازی پوست . خانم منشی بهم گفت برو توی دستشویی صورتت رو کامل بشور آرایشت رو پاک کن . رفتم داخل دستشویی . وای جاتون خالی چه دستشویی . از اونایی که دلش میخاد یه تشک متکا ببره بشه اتاق خوابش .توالت فرنگی و ست دستشویی و خلاصه همه چی از رنگ و جنس برنزو کنار توالت فرنگی چند تا دکمه لمسی بود من دوتاش رو دیده بودم اما این تعداد ندیده بودم وسوسه شدم امتحانشون کنم . اولی رو که زدم آب با فشار زیاد رفت خورد به سقف توالت . دومی رو که زدم آب مث دوش ریخت تو صورت خودم حقیقت دیگه ترسیدم بقیه رو بزنم رفتم سراغ صورت شستن دیدم کنار دستشویی خوشگلشون یه تعداد پارچه که وسطشون سوراخ بو دو جنس پارچه ی یکبار مصرف آویزوونه . گفتم اینا حتما برا صورت شستنه دیگه یکیشو انداختم گردنم . حالا با صورت خیس و کف خورده هر چی این و بالا پایین میکنم که بندازم دور صورتم میبینم نمیشه . هی با خودم فکر میکنم میگم این باید قالب صورت در بیاد پس چرا اینقدر گشااااااده .کفو از صورتم شستم پارچه ر و از گردنم در آوردم گرفتم روبروم . دیدم بله . کاور توالت فرنگی بوده :))))))))))))

 

والا بخدا 30 سال از خدا عمر گرفتم همه جور سفری هم رفتم اما تا حالا کاور توالت فرنگی ندیده بودم :))))))))) :دی


تو کلاس نشسته بودیم استاد داشت چرت و پرتاشو تلاوت میکرد یهو چند تا از بچه ها یه صدای بلند و ناگهانی ایجاد کردن(بعد کاشف به عمل اومد که یه درگیری مختصر بوده) استاد یهو برگشت که چتونه کلاسو گذاشتین رو سرتون, اونا هم میگفتن استاد ما نبودیم. حالا هی از استاد اصرار از اونا انکار یهو وسط بحث یه بنده خدایی داد زد
"استاد شما خودتو کثیف نکن"

-------------------------------

دوران نوجوانی یه اخلاقی پیدا کرده بودم غذا می خوردیم تموم می شد سریع بدو بدو می رفتم دستشویی که سفره جمع نکنم D: ........ یه بار بعده شام همین کارو کردم..... اومدم دیدم اِ بابام نشسته و سفره هم سره جاشه مامانم و خواهرمم نیستن.... می پرسم کجان بابام میگه رفتن بیرون......... منم مطمئن بودم نرفتن... یه جایی قائم شدن :(.... خلاصه بیخیال سفره شدم خونه رو زیرو کردم پیداشون نکردم..... آخرسر اومدم سفره رو جمع کردم و تموم شد چایی ریخته بودم که دیدم اومدن ......... هنوزم که هنوزه نگفتن کجا بودن

-------------------------------

وای یعنی یه سوتی دادم در حد بوند اسلیگا تازه یادم اومد
سر خیابون منتظر تاکسی بودم دو ساعت الاف . یه پرشیا اومد نگه داشت گفتم گور باباش منو می رسونه فوقش یه شماره می ده می گیرم دیگه . رسیدم سر کوچه گفتم مرسی حالا با اخم . داشتم می رفتم
احساس کردم گفت : شماره تو نمی دی ؟
گفتم : من شماره مو بدم ؟ دیگه چی ؟ شما شماره تو بده می زنم تو موبم
گفت : چی می گی خانم می گم کرایتو نمی دی ؟
واییییییییییییییییییی

-------------------------------

این سوتی یکی‌ از دوستامه: یک بار که خسته و کوفته داشته از دبیرستان میرفته خونه صد متر مونده به ایستگاه اتوبوس می‌‌بینه که اتوبوس اومد تو ایستگاه ایستاد، از اون جایی‌ که اتوبوس دیر به دیر میومده و این بنده خدا هم نای منتظر موندن برای اتوبوس نداشته شروع می‌‌کنه به دویدن بلکه به اتوبوس برسه... خلاصه سعیش بی‌ نتیجه می‌‌مونه و از اتوبوس جا می‌‌مونه... یه چند دقیقه یی که تو ایستگاه منتظر اتوبوس بعدی ایستاده بوده می‌‌بینه که بقیه دارن چپ چپ نگاش می‌‌کنند، با خودش فکر می‌‌کنه که: کوفت مگه از اتوبوس جا موندن جرمه؟ که یهویی باد میاد و احساس می‌‌کنه پاهاش یخ کرد، نگاه می‌‌کنه میبینه کش شلوارش گشاد بوده شلوارش اومده پایین... بیچاره می‌‌گفت نفهمیدم چه جوری شلوارم رو کشیدم بالا و اولین ماشین رو دربست کردم و از اونجا در رفتم!


ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:26 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 91
بازدید هفته : 112
بازدید ماه : 308
بازدید کل : 260615
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content