...شايد يه وبلاگ

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما

بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز

خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز

کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل

نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای

نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون

پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او

فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین

سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای

که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟

نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ

مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛

هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر

بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛

در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می

کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک

موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

 


ارسال شده در تاریخ : 27 / 3 / 1392برچسب:, :: 8:36 :: توسط : بهزاد

آقاى «برايان دايسون»، مدير اجرايى و اسبق شركت كوكاكولا، در يكى از كوتاه‌ترين و تأثيرگذارترين مصاحبه‌هاى خود چنين گفته بود :

هيچ‌وقت از ريسك كردن نهراسيم، چرا كه به ما اين فرصت را خواهد داد تا شجاعت را ياد بگيريم!

فرض كنيد زندگى همچون يك بازى است. قاعده اين بازى چنين است كه بايد پنج توپ را در آنِ واحد در هوا نگه داريد و مانع افتادنشان بر زمين شويد. جنس يكى از آن توپ‌ها از لاستيك بوده و باقى آنها شيشه‌اى هستند. پُرواضح است كه در صورت افتادن توپ پلاستيكى بر روى زمين، دوباره آن توپ نوسان كرده و بالا مى‌رود؛ اما آن چهار توپ ديگر كه از جنس شيشه هستند، به محض برخورد با زمين شكسته و خُرد مى‌شوند.

او در ادامه مى‌گويد :

آن چهار توپ شيشه‌اى عبارتند از «خانواده»، «سلامتى»، «دوستان» و «روح خودتان» و توپ پلاستيكى همان «كارتان» است!


ارسال شده در تاریخ : 27 / 3 / 1392برچسب:, :: 8:18 :: توسط : بهزاد

جك كانفيلد داستان جالب و آموزنده‌اى را نقل مى‌كند كه بسيار زيبا و تأمل‌برانگيز است! او مى‌گويد: دوستى به نام «مونتى رابرتز» دارم كه صاحب يك مزرعه بزرگ پرورش اسب در «سان سيدر» است. بار آخرى كه آنجا بودم، او داستان زندگى مرد جوانى را برايم تعريف كرد كه تا مدت‌ها ذهن مرا به خود مشغول كرد!

داستانش به مرد جوانى
برمى‌گشت كه پسر يك مربى اسب بود... يك روز در مدرسه از پسر خواستند در مورد اينكه در آينده دوست دارد چكاره شود، انشايى بنويسد. آن شب او اهداف زندگى‌اش را و اينكه مى‌خواهد صاحب يك مزرعه پرورش اسب شود، در هفت صفحه شرح داد. او روياهايش را با جزئيات بسيار دقيقى توضيح داد و حتى نقشه‌اى از يك مزرعه 50 هكتارى را كشيد و جاى تمام ساختمان‌ها، اسطبل‌ها و زمين‌هاى تمرين و پرورش اسب را روى آن مشخص كرد. سپس نقشه دقيقى از يك خانه ويلايى هزار مترى كشيد كه در همان مزرعه واقع مى‌شد.

او با جان و دل روى
اين پروژه كار كرد و روز بعد آن را به معلمش تحويل داد. دو روز بعد، وقتى برگه‌هايش را تحويل گرفت، روى صفحه اوّلش نوشته شده بود: «خيلى بد!».

پسر رؤيايى داستان ما، پس از كلاس به سراغ معلم خود رفت و از او پرسيد كه
براى چه روى برگه‌اش نوشته «خيلى بد!»؟ معلم پاسخ داد: چون رويايى دست نيافتنى است! تو پولى ندارى؛ از خانواده‌اى سرگردان و بى‌خانمان هستى و هيچ پشت و پناهى هم ندارى... تملّك مزرعه پرورش اسب پول زيادى مى‌خواهد؛ بايد پول زيادى بابت خريد زمين و خريد اسب‌هاى اصيل كه بتوانى از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهى پرداخت كنى. ضمنآ، براى بناى ساختمان‌ها و اسطبل‌ها هم مبلغ هنگفتى بايد پول هزينه كنى؛ همان‌طور كه مى‌بينى، تو هرگز نخواهى توانست چنين كارى بكنى و بعد اضافه كرد: فرصت ديگرى به تو مى‌دهم. اگر در مورد هدف دست‌يافتنى‌ترى بنويسى، نمره‌ات را تغيير مى‌دهم.

پسر به
خانه برگشت و در مورد صحبت‌هاى معلمش فكر كرد. در نهايت به سراغ پدرش رفت و از او پرسيد، بهتر است چكار كند. پدرش گفت: تو بايد خودت در اين مورد تصميم بگيرى، هر چند كه فكر مى‌كنم اين تصميم‌گيرى براى آينده‌ات بسيار مهم است.

سرانجام پس از يك هفته فكر كردن، پسر همان اوراق را به معلم بازگرداند و هيچ تغييرى در آنها ايجاد نكرد، فقط روى يك برگه

نوشت: «شما مى‌توانيد نمره بدى برايم منظور كنيد ولى من ترجيح مى‌دهم
رؤياهايم را حفظ كنم!» و بعد آن برگه را به همراه بقيه ورقه‌ها به معلمش داد.

سپس «مونتى» رو به من كرد و گفت: اين داستان را برايت تعريف
كردم، چون تو هم اكنون در خانه 1000 مترى من، وسط يك مزرعه 50 هكتارى پرورش اسب قرار دارى. من هنوز اوراق مدرسه را حفظ كرده‌ام و مى‌توانى قاب شده آنها را روى شومينه ببينى... سپس ادامه داد، بهترين قسمت داستان چند سال پيش اتفاق افتاد كه همان معلم، 30 دانش‌آموز را براى اردوى يك هفته‌اى به مزرعه‌ام آورد.

وقتى داشتند مى‌رفتند، رو به من كرد و گفت
: راستش مونتى، الان مى‌فهمم زمانى كه معلمتان بودم، بعضى وقت‌ها رؤياهاى شاگردانم را مى‌دزديدم. طى آن سال‌ها رؤياهاى بسيارى از بچه‌ها را دزديدم، ولى خوشبختانه تو آنقدر سرسخت بودى كه تسليم نشدى.

نتيجه
  :
اجازه ندهيد كه كسى رؤياهايتان را بدزدد! فركانس قلبتان را دنبال كنيد

 


ارسال شده در تاریخ : 27 / 3 / 1392برچسب:, :: 8:14 :: توسط : بهزاد

تهِ هر زمستون یه هفته به عید
یه چیزی توو این سینه چنگ میزنه


ارسال شده در تاریخ : 23 / 3 / 1392برچسب:, :: 14:56 :: توسط : بهزاد

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت. پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می کند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند... یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارهانیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند...

 


ارسال شده در تاریخ : 21 / 3 / 1392برچسب:, :: 11:20 :: توسط : بهزاد

خسرو شکيبايي : مردم منو ميديدن ميگفتن مخش تکون خورده .

 ولي من به مامانم ميگفتم من دلم تکون خورده نه مخم .
مادرم ميگفت گور بابای مخ، تو،دلت قد صدتا مخ مي ارزه، به خدا گفت ، به همين زمين قسم گفت ...
انديشه فولادوند : مادرت نپرسيد عاشق کي شدي ؟ نپرسيد اسمش چيه ؟
خسرو شکيبايي : مادرا که از آدم چيزي نميپرسن . همه چيو خودشون ميدونن ...


ارسال شده در تاریخ : 18 / 3 / 1392برچسب:, :: 11:21 :: توسط : بهزاد

درباره كيفيت محصولات و استانداردهاى كيفيت در ژاپن بسيار شنيده‌ايم. اين داستان هم كه در مورد شركت كامپيوترى «آى.بى.ام» اتفاق افتاده، در نوع خود شنيدنى است :


چند سال پيش، شركت آى.بى.ام تصميم گرفت كه توليد يكى از قطعات كامپيوترهايش را به ژاپنى‌ها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود :

«سه قطعه معيوب در هر هزار قطعه توليدى قابل قبول است.»

هنگامى كه قطعات توليد شدند و براى آى.بى.ام فرستاده شدند، نامه‌اى همراه آنها بود با اين مضمون :

«مفتخريم كه سفارش شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مى‌دهيم. براى آن سه قطعه معيوبى هم كه خواسته بوديد، خط توليد جداگانه‌اى درست كرديم و آنها را هم ساختيم! اميدواريم اين كار رضايت شما را فراهم سازد.»

 


ارسال شده در تاریخ : 18 / 3 / 1392برچسب:, :: 11:19 :: توسط : بهزاد

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم

دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و

 اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه

 به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو

خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد
میکشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

 


ارسال شده در تاریخ : 18 / 3 / 1392برچسب:, :: 11:18 :: توسط : بهزاد

یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون....حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد

 هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن,خـلاصـه یـهـو یــه افـسـرِ جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت

 بـزن بـغـل...
مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه

نـکـنـه خـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟ مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ!!!


یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم؟؟؟ اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری

حـرف مـی زنـی؟بـگـم کـیـم ؟؟؟بــــــگـــــــم؟؟؟


رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه....

افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت: نـه نـمـیـدونـم, بـبـخـشـیـد شـمـا کـی

هــسـتـیـن؟؟؟


مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم: مــن یــه پــرنــدم ,آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی...

مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم......(بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)

هـیـچـی دیـگ هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای

باحالی هـسـتـیـن آخـر سـر هـم 50 تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش

هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد!!!!


ارسال شده در تاریخ : 18 / 3 / 1392برچسب:, :: 11:16 :: توسط : بهزاد

 

 

 

 

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد ؟ مادر جواب داد  خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید. پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد . دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت : مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند من که نمی فهمم !
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد نژاد و نسل خودم گفتم و بابات در مورد نسل خودش !!!

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 18 / 3 / 1392برچسب:, :: 11:13 :: توسط : بهزاد

 انسان‌ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مى‌روند. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نیک خود را مى‌گذاریم. در سبد پشتی, عیب‌هاى خود را نگه مى‌داریم. به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مى‌بیند و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند. بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنیم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه درباره ما مى‌اندیشد.

 

 


ارسال شده در تاریخ : 16 / 3 / 1392برچسب:, :: 22:45 :: توسط : بهزاد

 

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .

یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.

 

 


ارسال شده در تاریخ : 13 / 3 / 1392برچسب:, :: 20:42 :: توسط : بهزاد

پدرم هميشه مي‌گويد " اين خارجي‌ها که الکي خارجي نشده‌اند، خيلي

کارشان درست بوده که توي خارج راهشان داده‌اند" البته من هم

مي‌خواهم درسم را بخوانم؛ پيشرفت کنم؛ سيکلم را بگيرم و بعد به خارج

بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي

چيزها راجب به خارج مي‌دانم. تازه دايي دختر عمه‌ي پسر همسايه‌مان در

آمريکا زندگي مي‌کند. براي همين هم پسر همسايه‌مان آمريکا را مثل کف

دستش مي‌شناسد. او مي‌گويد "در خارج آدم‌هاي قوي کشور را اداره

مي‌کنند" مثلن همين "آرنولد" که رعيس کاليفرنيا شده است. ما خودمان در

يک فيلم ديديم که چطوري يک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با يک

خانم... البته آن قسمت‌هاي بي‌تربيتي فيلم را نديديم اما ديديم که چقدر

زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. خارجي‌ها خيلي پر زور هستند و

همه‌شان بادي ميل دينگ کار مي‌کنند. همين برج‌هايي که دارند نشان

مي‌دهد که کارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند. ما

اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛ فقط برنامه‌هاي علمي آن را

نگاه مي‌کنيم. تازه من کانال‌هاي ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدينم خداي

نکرده از راه به در نشوند. اين آمريکايي‌ها بر خلاف ما آدم‌هاي خيلي

مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل مي‌کنند و بوس مي‌کنند. اما در

فيلم‌هاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مي‌نشينند

که به فکر بنده همين کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اينجا اصلن استعداد ما کفش نمي‌شود و نخبه‌هاي علمي کشور مجبور

مي‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش مي‌شوند. مثلاً اين "بيل

گيتس" با اينکه اسم کوچکش نشان مي‌دهد که از يک خانواده‌ي کارگري

بوده اما تا مي‌فهمند که نخبه است به او خيلي بودجه مي‌دهند و او هم

برق را اختراع مي‌کند. پسر همسايه‌مان مي‌گويد اگر او آن موقع برق را

اختراع نکرده بود؛ شايد ما الان مجبور بوديم شب‌ها توي تاريکي تلويزيون

تماشا کنيم. من شنيده‌ام در خارج دموکراسي است. ولي ما نداريم. اگر

اينجا هم دموکراسي مي‌شد چقدر خوب مي‌شد. آنوقت "محمدرضا گلذار"

رعيس جمهور مي‌شد و "مهناز افشار " هم معاون اولش مي‌شد. شايد

"
آميتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت مي‌کرديم تا وزير بشوند. خيلي

خوب مي‌‌شد. ولي سد افصوث و دريق که نمي‌شود.از نظر فرهنگي ما

ايراني‌ها خيلي بي‌جمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تن‌پرور هستيم و حتي

هفته‌اي يک روز را هم کلاً تعطيل کرده‌ايم. شايد شما ندانيد اما من خودم

ديشب از پسر همسايه‌مان شنيدم که در خارج جمعه‌ها تعطيل نيست.

وقتي شنيدم نزديک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌هاي پسر

همسايه‌مان از بي بي سي هم مهمتر است. ما ايراني‌ها ضاتن آي کيون

پاييني داريم. مثلن پدرم هميشه به من مي‌گويد "تو به خر گفته‌اي زکي".

ولي خارجي‌ها تيز هوشان هستند. پسر همسايه‌مان مي‌گفت در آمريکا

همه بلدند انگليسي صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگليسي بلدند.

ولي اينجا متعسفانه مردم کلي کلاس زبان مي‌روند و آخرش هم بلد

نيستند يک جمله‌ي ساده مثل  I lav u  بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد.

اين بود انشاي من


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:37 :: توسط : بهزاد

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. 

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.

ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،

ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.

ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  .

وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.

به ناچار خودش برگشت پایین .

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،

 بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.

بعد ملا نصر الدین گفت:

لعنت بر من   که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی  برسد

هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد !!

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:24 :: توسط : بهزاد

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه ها درس می داد برای این که موضوع برای بچه ها روشن تر شود گفت : بچه ها اگر من روی سرم بایستم همان طور که می دانید خون در سرم جمع می شود و صورتم قرمز می شود
بچه ها گفتند : بله
معلم ادامه داد : پس چرا الان که ایستاده ام خون در پاهایم جمع نمی شود ؟
یکی از بچه ها گفت : برای اینکه پاهاتون خالی نیست .


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:22 :: توسط : بهزاد

با فردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:21 :: توسط : بهزاد

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.

ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. 

صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! 

ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند! 

قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟! 

یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:18 :: توسط : بهزاد

وزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و

داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم

تمامی اموالم رابه آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش

را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد

مرد خسیس دار فانی را واداع گقت.زن نیزبه قولی که داده بود عمل کرد. وقتی

ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجاآوردند و می خواستند تابوت

مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید

به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در

تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند

به او گفتند : واقعا شما حماقت بزرگی میکنی که  به وصیت آن مرحوم عمل

میکنی.

زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته

بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته

من تمامی دارایی هایش را جمع کرده و وجه آن را در حساب بانکی خود 

ذخیره نمودم. درمقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را

در تابوتش گذاشتم، تااگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را

خرج کند .

                        

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:13 :: توسط : بهزاد

يكي از اساتيد دانشگاه شهيد بهشتي خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:


 

"چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،

سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.

دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟

گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.

پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟

كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!

گفتم نميدونم كيو ميگي!

گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!

گفتم نميدونم منظورت كيه؟

گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!

بازم نفهميدم منظورش كي بود!

اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...

اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،

آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...

چقدر خوبه مثبت ديدن...

يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟

حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!

وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...

شما چي فكر ميكنيد؟

چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم"

 

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:12 :: توسط : بهزاد

امروز داشتم تو وبلاگام گشت می زدم دیدم چه آرشیوی دارم

آمار وبلاگ و که دیدم خودم تعجب کردم

آخه این آمار واسه وبلاگی هست که هر از گاهی یه پستی گذاشته می شه؟؟

امروز تو آمارم زده بود بازدید امروز21 نفر اومدم تو قسمت نظرام دیدم یکی هم نظر نذاشته


واقعا یه وبلاگ نویس دلش به نظرات وبلاگش خوشه یا من اینجوریم؟؟؟؟؟؟



نمی دونم شاید یه کم دلگرم تر بشم دوباره شروع کنم به نوشتن

چون نوشیتن و از بچگی دوست داشتم........................................و......................................دارم



ارسال شده در تاریخ : 6 / 3 / 1392برچسب:, :: 12:6 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 247
بازدید کل : 260554
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content