...شايد يه وبلاگ

 یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند.
گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد ' استرس و تنش در زندگي ' تبدیل شد.
استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنها قهوه درانواع متفاوتی از فنجان ها تعارف کرد.
(فنجان های شیشه ای، فنجان های کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...)
وقتی همه آنها فنجان های را در دست داشتند، استاد گفت:
اگر توجه کرده باشید تمام فنجان های خوش قیافه و گران برداشته شدند در حالی که فنجان های معمولی جا ماندند...!!!
هر کدامیک از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست!!
آنچه شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان" !!
اما با این وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب کردید!!! 
اگر زندگی "قهوه " باشد؛
پس مشاغل، پول،موقعیت، عشق و غيره، "فنجان ها " هستند!!!
فنجان ها وسیله های هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای داده اند .
لطفاً نگذارید "فنجان ها " کنترل شما را در دست گیرند...!!!!!
از "قهوه" لذت ببرید...


ارسال شده در تاریخ : 20 / 9 / 1393برچسب:, :: 22:28 :: توسط : بهزاد

 پشت فرمون

تو اتوبان

کیلومتر رو عدد 120

خسته از همه چی

چشما بسته

نه دل می خواد چشمات و باز کنی

نه مغز دستوری صادر می کنه

آسمان اینجا خیلی وقته واسم آبی نیست


ارسال شده در تاریخ : 14 / 9 / 1393برچسب:, :: 20:46 :: توسط : بهزاد

 ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ را ﺷﮑﺮ ﮐﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ اینگونه ﻧﻮﺷﺖ:


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 23:48 :: توسط : بهزاد

 ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ را ﺷﮑﺮ ﮐﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ اینگونه ﻧﻮﺷﺖ:


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 23:48 :: توسط : بهزاد

پدرم  کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت و از من خواست او را به شهر برسانم وقتی پدر را رساندم گفت ساعت 5 همین جا منتظرت هستم تا با هم به خانه برگردیم من از فرصت استفاده کردم برای خانه خرید کردم و ماشین را به تعمیر گاه بردم بعد از آن چون هنوز فرصت باقی بود به سینما رفتم و ساعت 5/5 یادم آمد که دنبال پدرم بروم وقتی به آنجا رسیدم ساعت 6 شده بود . پدرم با نگرانی پرسید چرا دیر کردی؟ آنقدر شرمنده بودم که به دروغ  گفتم " اتوموبیل حاضر نبود مجبور شدم منتظر بمانم"پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشت که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی . برای اینکه بفهمم نقص کارکجاست این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم.

نمی توانستم او را تنها بگذارم مدت 5/5 ساعت پشت سرش اتوموبیل می راندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم.
همان جاتصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم .این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدرنیرومند بود که هنوزبعد ازگذشت دهه80 زندگی ام هنوز بدان می اندیشم

ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 22:26 :: توسط : بهزاد

 ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻋﺰﯾﺰ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !
ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﻳﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﻧﻮﺭ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎﯼ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ٬ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﻗﺸﻨﮓﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ !
...
ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ... !


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 20:32 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 91
بازدید هفته : 125
بازدید ماه : 321
بازدید کل : 260628
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content