...شايد يه وبلاگ

سلام

خیلی وقت بود ننوشته بودم تو این مدت مطالب یادی به ذهنم خطور می کرد که بنویسم اما یا وقتش پیش نمی آمد یا حوصله نداشتم ....

........ بابت اون داستان واقعا حالم گرفته است هم من هم بابا هم بهروز ، اون روز که داشتیم بر می گشتیم ............... امیدوارم خیلی خیلی خیلی زود خوب بشید به حق همین روز ...............

دیروز داشتم تو اتوبان رانندگی می کردم اتوبان تقریبا خلوت بود و منم سرعتم 100 تا بود گفتم

به خودم می گفتم اخه چیه اینقدر سرعت اتوبان ها رو کم کردن کاش ما هم مثل  آلمان بودیم و اتوبان هامون محدودیت سرعت نداشت تو همین فکر ها بودم که برگشتم سمت راست و دیدم

رو نرده های (گاردیل) کنار اتوبان یه کمی آهن ها بالا اومده بود یه لحظه که نگاه کردم کپ کردم دیدم چقدر سریع این آهن ها پشت هم دارن می گذرن

شک کردم به کیلومتر دوباره نگاه کردم دیدم نه درسته سرعتم همون 100 تا است ، دوباره برگشتم نرده ها رو نگاه کردم دیدم چقدر دارن با سرعت دارن می گذرن

خیلی جالب بود برام ، من همیشه جلو رو نگاه می کردم و همیشه هم حس می کردم آروم دارم می روم اما واقعا اینطور نبود

تازه دیروز فهمیدم که چرا هرکی کنار دست من میشینه هی می گه آروم چون اون داره از بغل نگاه می کنه

ما وقتی داریم با سرعت حرکت می کنیم اما خودمون نمی فهمیم بقیه می فهمن و می گن

یا علی


ارسال شده در تاریخ : 10 / 7 / 1394برچسب:, :: 18:59 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 80
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 276
بازدید کل : 260583
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content