...شايد يه وبلاگ

کلمۀ ولنتاین در اصل به معنی فردی بود که نامش از جعبۀ مخصوص بیرون می آمد و به عنوان محبوب برگزیده می شد. این روند تا سال های ۱۵۰۰ میلادی ادامه داشت. حدود سال ۱۵۳۳ ولنتاین به قطعۀ کاغذ تا شده ای گفته می شد که نام محبوب روی آن نوشته شده بود. پس از سال ۱۶۱۰ هدیه ای بود که به این فرد خاص داده می شد و از سال ۱۸۲۴ به شعر، نامه یا قطعۀ ادبی بدل شد که برای محبوب نوشته می شد...

          اگرچه ولنتاین هر سال روز ۱۴ فوریه جشن گرفته می شود، امّا اصل آن به جشن رومی ها به نام لوپرکالیا بازمی گردد که در ۱۵ فوریه برگزار می شد. در این جشن حاصل خیزی و باروری گرامی داشته می شد. ارتش رومی ها در آن زمان کشورها را از لحاظ اجتماعی و طبیعی مورد تاخت و تاز قرار می داد. هنگامی که رومی ها به فرانسه حمله کردند، فستیوالی به راه انداختند که در آن پسران رومی نام دختران رومی را از یک گلدان بیرون می کشیدند تا همسرشان شود و سپس آن جفت در روز فستیوال هدایائی رد و بدل می کردند. این جشن مربوط به مشرکین بود بنابراین در سال ۴۶۹ میلادی پاپ گلاسیوس تصمیم گرفت به آن رنگ و بوی مسیحیت ببخشد و اعلام کرد که از حالا به بعد این جشن به افتخار سن ولنتاین برگزار خواهد شد. سن ولنتاین رومی جوانی بود که به دست امپراتور کلودیوس دوم کشته شد. گفته می شود مرگ او به دلیل کنار نگذاشتن مسیحیت بود و در ۱۴ فوریه ۲۷۰ میلادی اتفاق افتاد. امّا چرا سن ولنتاین کشته شد؟ در افسانه ها آمده که در قرن سوم پس از میلاد امپراتور کلادیوس دوم نمی خواست که هیچ یک از سربازانش عاشق کسی شوند و ازدواج کنند چرا که فکر می کرد همسر و خانواده توجه سربازان را از وظیفه شان نسبت به او منحرف می کند و گاهی اوقات باعث می شود که مردان اصلا ً در جنگ شرکت نکنند. امپراتور به سربازان بیشتری نیاز داشت، پس ازدواج کردن را غیر قانونی اعلام کرد و هرکس که مراسم عقد را برگزار می کرد باید کشته می شد. گفته می شود سن ولنتاین از دستور منع ازدواج سرپیچی می کرد و جوانان را در خفا به عقد هم درمی آورد، امّا او را پیدا کردند و کشتند. داستان دیگری می گوید که مردی به نام ولنتاین به خاطر کمک به مسیحیان آزار دیده، در زندان بود. ولنتاین زندانبان خود را به مسیحیت فراخواند و او و تمام خانواده اش را مسیحی کرد. زندانبان دختر نابینائی هم به نام جولیا داشت که ولنتاین به او دلبسته شد و البتۀ بینائی او را هم شفا داد. امّا پیروزی با عشق نبود. صبح روز اعدام، ولنتاین نامه ای به جولیا نوشت و آن را « از طرف ولنتاین تو » امضاء کرد.  در ایتالیا هم در قرون وسطی فستیوال بهاره ای برگزار می شد که در آن جوانان مجرد در باغ ها جمع می شدند و به شعر های عاشقانه و موسیقی گوش می کردند. پس از آن دو به دو در باغ قدم می زدند. در فرانسه هم همین رسم مدتی اجرا می شد امّا حسادت زیادی برمی انگیخت و مشکلاتی به وجود می آورد که این رسم را از ادامه بازداشت. رسم کشیدن نام « ولنتاین » یا محبوب در انگلستان قرن ها ادامه داشت حتی وقتی که اشغال رومی ها به پایان رسید. مردان جوان در انگلستان نام تمام زنان جوان را روی تکه های کاغذ می نوشتند، آنها را تا می کردند و در کاسه ای می ریختند. مردان جوان می بایست با چشم بسته نامی را از کاسه بیرون می کشیدند. نام دختری بیرون می آمد و به این معنا بود که دختر برای یک سال آینده « ولنتاین » او بود. همین فستیوال به گونۀ دیگری هم برگزار می شد: دو رومی جوان که توسط کشیش تبرک شده بودند شلاق چرمی از پوست بز به دست می گرفتند و در خیابان ها می دویدند. شلاق چرمی فبروا نامیده می شد که کلمۀ لاتین آن فبرواتیو و معنی آن اهتزاز شلاق مقدس است. این کار برای تطهیر انجام می شد. کلمۀ February که هم اکنون به کار می بریم هم از همین ریشه است. آنها اعتقاد داشتند اگر این شلاق به زنی برخورد کند او بهتر می تواند بچه به دنیا بیاورد. این موضوع باز هم باروری را تداعی می کند. بر اساس افسانه ها، آنها این کار را به افتخار فونوس ایزد جنگل و کشتزارها انجام می دادند که شبیه به خدای یونانی، پن است. اکنون ماه فوریه برای اکثر ما برابر با بهار نیست و در خیلی جاها در این ماه روی زمین پوشیده از برف است. رومی ها جشن لوپرکالیا در روز چهاردهم و روز ولنتاین در پانزدهم فوریه را درهم آمیختند که هفت هفته پس از انقلاب زمستانی بود و پیشرفت زمستان به سوی بهار را نشان می داد. در قرون وسطی فکر می کردند پرندگان روز چهاردهم فوریه جفت انتخاب می کنند بنابراین، این روز قرن ها به عنوان روز رسمی جفت یابی به شمار می آمد. افسانۀ دیگر دربارۀ روز ولنتاین نه به رومی ها بلکه مربوط به نروژی ها است. نروژی ها سن گالانتینی داشتند که به معنی « عاشق زن ها » است. در زبان انگلیسی « گ » نروژی مانند « و » تلفظ می شود و صدای آن « ولنتاین » می شود؛ نروژی ها عقیده دارند سن گالانتین آنها بخشی از تاریخ روز سن ولنتاین امروزی است. امّا فرانسوی ها هم عقیده دارند کلمۀ ولنتاین از کلمه گالانتین می آید که به معنی عشاق است. کلیسای کاتولیک روم تمام سعی خود را برای تحریم این فستیوال باروری و همسریابی کرد. با این حال این رسم در جوامع باقی ماند، کلیسا هم از مبارزه با آن دست برداشت و تصمیم گرفت آن را به روز مقدس مسیحی برای سن ولنتاین بدل کند. بنابراین در سال ۱۶۶۰ چارلز دوم بطور رسمی روز ولنتاین را در جامعۀ انگلیس رواج داد. به همین دلیل انگلستان نخستین کشوری است که چاپ کارت تبریک بخصوص آنها که عشق، تحسین، دلباختگی و سایر احساسات را نشان می دادند شروع کرد. روز سن ولنتاین ۱۶۲۹ از طریق پاک دینان به آمریکا رفت ولی در آنجا هم با مخالفت بعضی از بزرگان کلیسا مواجه شد. امّا عشق پیروز شد و کلیسا نتوانست مانع عشق و احساسات شود. حدود یکصد سال گذشت تا نخستین کارت ولنتاین در آمریکا به وجود آمد. مارجری بروز ( از انگلستان ) قدیمی ترین کارت ولنتاین شناخته شده را در سال ۱۴۷۷ به جان پاستون فرستاده است. برای ولنتاینی که زمانی به معنی « محبوب » بود و بعد نمایندۀ « پیام عشق » شد. ساموئل پپیز در ۱۴ فوریه ۱۶۶۷ در دفتر خاطراتش شرح داده که یک جور ولنتاین از همسرش دریافت کرده است. ولنتاین او یک برگ کاغذ آبی بود که نام همسرش با حروف طلائی در آن نوشته شده بود و جد ولنتاین های بعدی به شمار می رفت. امّا خیلی طول کشید تا این رسم فراگیر شود. یکصد سال طول کشید که گذاشتن نامۀ عاشقانه ولنتاین در درگاهی خانۀ محبوب متداول شد. اگرچه کلیسای کاتولیک به خودی خود از ولنتاین به هیجان نیامد، امّا این رسم به تدریج در کشورهای کاتولیک رواج یافت. جای تعجب است که ولنتاین ها به وسیلۀ راهبه ها درست می شد که یک قلب توری و تزئین شده با نقاشی گل و طرح کوپیدون [ در اساطیر رومی رب النوع عشق ] یا فرد مذهبی مقدس دیگری در وسط آن بود. هدایای ولنتاین همیشه به صورت قلب هائی که امروز می شناسیم نبودند. بیشتر آنها « پاکت های کاغذی » بودند و تا می شدند. پست کردن آنها هم گران درمی آمد پس پاکت ها را تا می کردند و با موم مهر می کردند.


ارسال شده در تاریخ : 24 / 11 / 1390برچسب:, :: 22:33 :: توسط : بهزاد

پنج شنبه با هزارتا بدبدختی تونستم فیلم گوزنها (فاصله ها) رو گیر بیارم و ببینم ، خیلی واسم جالب بود خیلی فیلم زیبا و قشنگی بود می دونید چرا؟؟؟

بزارید خلاصه فیلم و براتون بگم:::

تو این فیلم یه شخصی هست به اسم سید رسول که زمان های قدیم خیلی واسه خودش برو و بیایی داشته که تو پیچ خم های زندگی معتاد میشه و حالش خیلی بد میشه طوری که همون کسی که جرات نمی کرده از کنار این سید رد بشه باهاش دعوا می کنه تو این شرایط بد یکی از نو چه های سید رسول بعد از 10 سال پیداش می شه و می ره پیش سید ، که با دیدن حال سید خیلی بهم می ریزه و برای چند روزی پیش سید رسول زندگی می کنه و بعد به دست پلیس می میرن.....حالا می دونید جالب ترین و مهم ترین نکته این فیلم چیه؟؟؟؟

====>>>سید رسول فیلم با اینکه خودش هزارتا مشکل داشت ، هزارتا بدبختی داشت ، تو خماری شدیدی بود اما با تمام این ها رفیقش و تنها نذاشت و به رفیش نارو نزد بلکه به رفیقش کمک کرد و آخر سر هم به خاطر اون زیر پل مردن و به گلوله مردن ترجیح داد.

 

=====================

تا حالا بازی Solitaire که داخل خود ویندوز است و بازی کردین؟؟؟؟

این بازی با اینکه خیلی از نظر گرافیکی ساده است اما یک نکته بسیار عالی داره ، کسانی که این بازی را انجام دادن می دونند این بازی یک کلیدی داره به اسم راهنما که خیلی وقت ها باعث برد می شه ، تو این بازی باید برگه ها رو از کمترین شماره به بزگترین برگه برسونید(شما اول برگه "یک" و دارید بعد باید این برگه و بزارید زیر برگه "دو" و  برگه "دو" زیر "سه" تا آخر...)نکته جالبش اینه که همیشه باید از کم شروع کنیه تا به زیاد برسی باید برگه ها رو درست و به ترتیب زیر هم قرار داد تا موفق بشی!!!!

حالا یه نکته مهمتر هم داره هروقت احساس باخت می کنید و با ناامیدی تمام دکمه راهنما رو می زنید ، وقتی یه راه جدید نشون می ده دوباره جون می گیرید و شروع به بازی می کنید و می بینید با همون یه کمک برنده می شید.

خوب شاید الان بپرسید اینا بهم چه ربطی داره؟؟؟!!!!!!!!!

الان می گم====>>>>ربطش اینه همیشه باید تو زندگی از کم شروع کنیم تا بتونیم به آخر برسیم، و نکته بعدی هم اینه که باید وقتی نا امید شدیم دکمه راهنمای زندگی و بزنیم تا دوباره جون بگیریم و دوباره شروع کنیم.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شاید این پست و با پست های قبلیم مقایسه کنید و بگید یعنی چی یه روز می نویسه داغونه و یه بار هم امید می ده یعنی چی؟؟؟

از خدا می خوام تو هیچ کامنتی نخونم "درکت می کنم" چون فقط کسانی درک می کنند که ......

خیلی سخته نزدیک عید بشه و صدای یک نفر و نشنوی................خیلی سخته همه بهت تبریک بگن یجز یک نفر......خیلی سخته دلت برای کسی تنگ بشه و تنها رای دیدنش عکسش باشه............خیلی سخته.........

اما با تمام اینها هنوزم سرپام....هنوزم موفقم.....هنوزم زنده ام...........تمام اینها نشون می ده امید دارم اما بعضی وقت ها .........

خدایا شکرت

حالا از تمام خوانندگان عزیز یه خواهشی دارم هر کس بتونه ربط بین این نوشته ها رو بگه جایزه داره!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : 24 / 11 / 1390برچسب:, :: 21:49 :: توسط : بهزاد

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
کامنت بذار تا بگم


ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 20 / 11 / 1390برچسب:, :: 20:16 :: توسط : بهزاد

 

 

برای بلند شدن ابتدا باید خم شد...

گاهی که مشکلات خمت می کند به یاد بیاور که این آغاز ایستادن است....

پس بیا با هم آغاز ایستادن و جشن بگیریم........!!!!!!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : 15 / 11 / 1390برچسب:, :: 11:51 :: توسط : بهزاد

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.


جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی...


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:42 :: توسط : بهزاد

مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت.

چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم  نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بودومحاسن ساندويچ هاي خودرا شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت:پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور
به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي
عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد وديگردرکنار دکه خود نمي ايستاد ومردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادي عمومي شروع شده است.

آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد
انديشه هاي خود را شکل ببخشيد درغيراينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:42 :: توسط : بهزاد

رفتم جلسه ثبت نام ۱ساعت وایسادم.

یارو اومده میگه میخوای ثبت نام کنی؟

پـَـــ نَ پـَـــ اومدم حالتو احوالتو سفید رویتو سیه مویتو ببینم بروم !

.

.

.

مرغ و از فریزر در آوردم میگه می خوای غذا درست کنی ؟!

پـَـَـ نَ پـَـَــــ خانوادش اومدن از سردخونه میخوان ببرن خاکش کنن !

.

.

.

به یارو میگم حاجی, بزن تو دنده من هول میدم روشن شه.

میگه بزنم ۲ ؟ پَـــ نَ پَـــ بزن ۳فوتبال داره !

.

.

.

رفتم مرغ فروشی به فروشنده میگم بال دارین،

میگه بال مرغ؟

پـَـَـ نَ پـَـَــــ بال هواپیما، چندتا کوچه پایین تر سقوط کردیم میخوام درستش کنم !

.

.

.

پدربزرگم فوت کرده تو قبرستونیم دوستم زنگ زده میگه کجایی؟

میگم بهشت زهرا ! میگه واسه چی ؟ میگم واسه پدر بزرگم.

میگه اِ ؟ فوت کرده ؟ میگم پـَـــ نَ پـَـــــ تمرینی اومدیم مانور !

.

.

.

مامانم سفره پهن کرده بود ,بهش گفتم میخوای شام بیاری؟

گفت: پـَــــــــ نَ پَـــــــــ میخوام گلای سفره رو اب بدم !

.

.

.

دوستم تو خونه خوابیده بود داداشم ازراه اومده میگه خوابه؟

میگم پَـــ نَ پَـــ رفته رو اسکرین سیور لگد بزنی روشن میشه!

.

.

.

سر سفره عقد ، حاج آقا: آیا بنده وکیلم ؟

عروس: پـَـ نـَـ پـَـ  متهمی !

.

.

.

به معلممون میگم آقا اجازه هست بریم دستشویی ؟!!! میگه واجبه ؟!

پ ن پس مستحبه !!

.

.

.

همسایمون عروسی داشتن

دوستم خونمون بود هی سروصداشون میومد.دوستم گفت عروسیه؟

پـَـ نـَـ پـَـ همسایمون سرخ پوسته مراسم خاص خودشونه !

.

.

.

رفیقم اومده خونمون! وضو گرفته میخواد نماز بخونه!می پرسه قبله کدوم طرفه؟!

میگم:میخوای نماز بخونی؟! میگه: پـَـ نـَـ پـَـ میخوام دیش ماهوارتو تنظیم کنم!

.

.

.

رفتم درمونگاه , منشیه میگه : مریض شمایید؟

گفتم پَــــ نَ پَــــ من میکروبم ,اومدم خودمو معرفی کنم!

.

.

.

رفتم رستوران یارو میگه غذا میل دارید قربان؟

پ نه پ اومدم ببینم اینجا حقوق خوبه؟از کارت راضی هستی یا نه !

.

.

.

داشتم میرفتم باشگاه وسط راه یادم اومد یه چیزی رو یادم رفته،

برگشتم خونه.در زدم داداشم در رو بازکرده با تعجب میپرسه

قاسم تویی؟!!!نرفتی باشگاه؟

میگم:پَــــ نَ پَــــ قاسم رسید من دیلیوریشم

.

.

.

به دوستم میگم فهمیدی مریم جدا شد؟؟؟

میگه از شوهرش؟؟؟؟؟ پـَــ نَ پـَـــ چسبیده بود

کف ماهیتابه کفگیر زدم جدا شد… !

.

.

.

با دوستم رفتیم باغ وحش،جلوی قفسِ شیروایسادیم.

دوستم میگه:شیرِ؟ میگم:پَــــ نَپَــــ… گربه اس باباش

مرده ریش گذاشته!

.

.

.

تو اتاق عمل نوزاد تازه به دنیا اومده به دستیار میگم چاقو رو بده

میگه میخوای بند نافو ببری؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ میخوام رقص چاقو کنم

از مامان بچه شاباش بگیرم!!

.

.

.

بعد از چند ساعت عمل بچم به دنیااومده با کلی ذوق به بابام

نشونش می دم.میگه بچته؟؟؟!! میگم پَــــ نَ پَــــ اینو الان

از اینترنت دانلود کردم نسخه آزمایشیه واسه تست تا اصلش بیاد!!!

.

.

.

آهنگ اندی تو ماشین گذاشتم دوستم میگه اندیه ؟

پَـــ نَ پَـــ داریوشه,داره خودشو لوس میکنه بخندیم !

.

.

.

تصادف شده زنگ زدم اورژانس میگه کسی صدمه دیده

پ نه پ زنگ زدم بگم همه سالمن نگران نشو !

.

.

.

تو جاده بنزین تمام کردیم وایسادیم کنار جاده ۴ لیتری تکون میدیم !

طرف اومده میگه بنزین تمام کردین ؟

میگیم:پـَـَـــ نه میگیم هورا ! ما هم از این دبـــّه ها داریم !

.

.

.

استاد: کی جواب این سوالو میدونه؟

من دستمو بردم بالا

استاد: میخوای جواب بدی؟

من: پــــَ نه پــــَ میخوام ببینم باد از کدوم ور میاد !

.

.

.

عاقد سر سفره عقد : عروس خانم وکیلم؟

پَ نه پَ دکتری ! دعوت کردیم سطح مجلس بره بالا !

.

.

.

ساعته از بیرون صدای قار قار میاد…داداشم میگه صدای کلاغه ؟

میگم پــَ نَ پـــَ قناریه متال میخونه!

.

.

.

به بابام میگم تلویزیونو بزن کانال دو … میگه روشنش کنم ؟

پَـــ نَ پَــــ تو بزن دو … من هُل میدم روشن شه

.

.

.

رفتیم کوه … دارم چوب جمع میکنم

میگه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟

پَـــ نَ پَـــ پشت دریاها شهریست قایقی خواهم ساخت !

.

.

.

شنگول سگشو میبره دامپزشکی منشی میگه سگت مریضه ؟

شنگول:پ ن پ خودم هاری گرفتم سگم گف من اینجا اشنا دارم بیا بریم دکتر ببینتت !

.

.

.

.

تو اتوبوس از رو صندلی پا شدم جامو بدم یه پیرمرده میگه پا شدی من بشینم؟

پـَـ نـَـ پـَـ پا شدم با میله های اتوبوس استریپ تیز برقصم شما مسافرا تا مقصد حال کنین.

.

.

.

ساعت ۸ صبح کلاس داریم .منم خمیازه میکشم و دهنم یه متر باز میشه .

استاد میگه چیه خوابت میاد؟ پـَـ نـَـ پـَـ میخوام بخورمت

.

.

.

تو ایستگاه متروی آزادی یکی ازم پرسید اینجا آخرشه؟ منم گفتم پـَـ نـَـ پـَـ نیم

ساعت برای ناهار و نماز نگه داشته بعد دوباره راه میوفته

.

.

.

دوازده شب رسیدم دم خونه کلید نداشتم به داداشم زنگ زدم

میگم یواش درو باز کن بقیه بیدار نشن .میگه در خونه رو؟

پَـــ نَ پَـــ در یخچالو!!! سر شب گرمم بود رفتم پشت تخم مرغها !

.



ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:41 :: توسط : بهزاد

دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که مي نمايند، نيستند!))

شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند، گاو آنها که تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟
خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد!

فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بودم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم!

همه امور به دان گونه که نشان مي دهند، نيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.

پس به گوش باشيد شايد کسي که زنگ در خانه تو را مي زند فرشته اي باشد و يا نگاه و لبخندي که تو بي تفاوت از کنارش مي گذري، آنها باشند که به ديدار اعمال تو آمده اند!


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:41 :: توسط : بهزاد

همیشه فکر میکردم کمی تنبلم،اما حالا دقیقا حساب کردم و متوجه شدم که خیلی کار میکنم

 

ببینید ما تو ایران 72میلیون جمعیت داریم که 13میلیون اینها بازنشسته هستند.پس میمونه 59میلیون نفر.از این تعداد، 24 میلیون دانش آموز و دانشجو هستند.یعنی برای انجام کارا فقط 35میلیون نفر میمونن

 

تعداد 10میلیون نفر هم توی ادارات دولتی شاغلن که خب عملا کاری انجام نمیدن

پس برا پیش بردن کارا فقط 25میلیون نفر باقی می مونن

 

ازاین 25میلیون نفر هم 4میلیون نفر آخوند و ملا و سانسورچی اینترنت و نماینده مجلس هستند

پس فقط 21میلیون باقی می مونه و اگه بدونیم که 17میلیون آدم جویای کار داریم،معنیش این خواهد بود که کل کارهای مملکت رو 4میلیون نفر دارن انجام میدن.

 

اما حدود 2میلیون نفر هم نیروهای مسلح داریم و این یعنی 2میلیون نفر نیروی کار باقی می مونن

از بین این 2میلیون،900646نفر عضوپلیس و وزارت اطلاعات هستن

 

پس کلا می مونیم 1003531نفر

حالا این وسط 876649نفر بیمار داریم که قدرت کار ندارن و بار کارای کشور افتاده رو دوش 200806نفر


فراموش کردم که بگم ما 186806نفر هم ممنوع القلم،ممنوع التصویر،ممنوع الصدا و دیگر انواع زندانی داریم

پس کل کارای کشور افتاده رو دوش 14نفر 

از این 14تا،12تاشون عضو شورای نگهبان هستن

 پس نتیجه میگیریم که کل کارای کشور رو من و تو باید انجام بدیم.تو هم که نشستی داری داستان می خونی!

پس تمام كاراي اين مملكت رو دوش منه بدبخت افتاده

 


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:40 :: توسط : بهزاد

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام. حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش زیاد برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری می كند بعد خانومش می رود دادگاه شكایت می كند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می كند.عزدواج هم آدم را مرد می كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!این بود انشای من


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:40 :: توسط : بهزاد

چند سال پيش در جريان بازي هاي پارالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه اين 9 نفر افرادي بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم.

آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند.
بديهي است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پارالمپيك شود

ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد .

اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد.

هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند ، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده .

سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند.
تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند.


ایا واقعا" ما هم که سالم هستیم اینکارو می کنیم؟

 یا در رقابت ، بشریت را شرمنده می کنیم ؟


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:40 :: توسط : بهزاد

رفاقتي ديرينه داشتن، تا جايي كه مردم فكر ميكردن اين دو نفر باهم برادرند. روزي روزگاري مسعود نقشه گنجي رو به محمود نشان داد و با هم تصميم گرفتن كه به دنبال گنج برن. يك روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظي كردن و رفتن. محمود نقشه اي در سر داشت كه وقتي به گنج دست پيدا كرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بكشه. بعد از چند روز سختي به گنج رسيدند. و محمود طبق نقشه اي كه در سر داشت مسعود رو كشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگي اش از اين رو به آن رو شد. ولي زن مسعود كه فهميده بود مسعود به دست محمود كشته شد با نا اميدي به شهر مهاجرت كرد و بعد از ادامه تحصيل در يك بيمارستاني به پرستاري مشغول شد. بعد از چند سال كه آبها از آسياب افتاد محمود به دليل بيماري به بيمارستان شهر ميره و اونجا بستري ميشه اتفاقا زن مسعود هم توي همون بيمارستان كار ميكرد كه يكدفعه ديد محمود توي يكي از اتاقها بستري هست. رفت توي اتاق و مطمئن شد كه اوني كه بستري هست همون كسي هست كه شوهرش را كشت. اينجا بود كه زن مسعود به فكر انتقام افتاد. از اتاق بيرون رفت و يك سرنگ را پر بنزين كرد و آمد خودش را پرستار كشيك معرفي كرد و سرنگ پر از بنزين را در بدن محمود خالي كرد. بعد از چند ثانيه حال محمود بد شد و عرق ميكرد در اين لحظه زن مسعود خودش رو معرفي كرد و به محمود گفت تو بودي كه همسرم رو كشتي و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزين تزريق كردم. در اين لحظه محمود از روي تخت پايين اومد زن مسعود فرار كرد و محمود به دنبالش مي دويد و با چاقويي كه در دست داشت ميخواست زن مسعود رو هم بكشه. زن مسعود بعد از پايين رفتن پله ها به بمبست رسيد و ديگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسيد و با چاقويي كه در دست داشت زن مسعود رو تهديد به مرگ  كرد، زن مسعود كه ديگه راه فرار نداشت تسليم شد و روي زانو هايش افتاد و به محمود گفت منو بكش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و ميخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو كند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها كرد ولي ناگهان در فاصله بسيار كم از قلب آن زن، محمود از حركت ايستاد. زن مسعود چشمان خود را باز كرد و ديد كه محمود از حركت ايستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسيد كه چرا نميزني؟ محمود گفت: بنزينم تموم شد!!!ا


ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:39 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 91
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 291
بازدید کل : 260598
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content