...شايد يه وبلاگ

سلام

امشب شب "باب الحوائج" هست

خيلي شبه مهميه

نه فقط براي مسلمان ها نه فقط براي شيعه ها

براي همه ، براي انسان ها

از همتون خيلي خيلي التماس دعا دارم

باورتون مي شه يك سال صبر مي كنم تا به همچين شبي برسم؟؟؟

شبه خيلي بزرگيه

راستي امشب صدقه يادتون نره




ارسال شده در تاریخ : 21 / 8 / 1392برچسب:, :: 13:4 :: توسط : بهزاد

با سلام

از اينكه خيلي وقته پست نذاشتم معذرت مي خوام

باور كنيد خيلي سرم شلوغ شده دارم يه چيز نو و شروع مي كنم به خاطر همين اصلا وقت نداشتم

امروز يكي خنده خنده گفت وبلاگي كه تمام مطالبش جاهاي ديگه هست به درد نمي خوره كه

راستياتش اولش يكم بهم بر خورد اما بعد گفتم درست مي گه خيلي از مطالب من و مي شه جاهاي ديگه هم پيدا كرد

خوب من چي كار كنم مطالبم جديد باشه

اگر بخوام مطالب خودم و بنويسم كه همين چند نفري كه قابل مي دونن و ميان هم ديگه نميان اينقدر كه بد مي نويسم

 

 

حالا مي خوام نظر شما دوستان عزيز و بدونم

مطالب خودم و بنويسم يا خنده دار هايي كه همه جا هست؟

 


ارسال شده در تاریخ : 8 / 8 / 1392برچسب:, :: 13:37 :: توسط : بهزاد

زن از دیدگاه دکتر شریعتی:

زن عشق میکارد و کینه درو میکند

او میزاید و تو برایش نام انتخاب میکنی

او درد میکشد و تو نگران از اینکه بچه دختر باشد

او بیخوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی میبینی

او مادر میشود و همه جا میپرسند: نام پدر؟

 


ارسال شده در تاریخ : 30 / 6 / 1392برچسب:, :: 12:16 :: توسط : بهزاد

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل
بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.

خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.
گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره

حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو
قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی
حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه

بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو
دوست ندارم
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی

بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده
ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و
مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می
گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست
عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه
بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به
دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی
که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید.

دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های
حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ،
دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.

مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی
نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر.

پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد.
آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.

به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش.
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...

گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بزار حرف
بزنن . بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از "هیس "خوشش نمی
یاد


ارسال شده در تاریخ : 30 / 6 / 1392برچسب:, :: 11:37 :: توسط : بهزاد

 

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

 

در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.  مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم!

 

در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.  او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.

 

پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

 

با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.  همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است.

 

 


ارسال شده در تاریخ : 25 / 6 / 1392برچسب:, :: 10:9 :: توسط : بهزاد

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.
قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : (فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند) .


ارسال شده در تاریخ : 19 / 6 / 1392برچسب:, :: 12:35 :: توسط : بهزاد

چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلی يونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:
ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واواسيلی يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي ۳۰ روبل
ــ نخير ۴۰روبل … !
ــ نه ، قرارمان ۳۰روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه ۳۰ روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد
ــ دو ماه و پنج روز
ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود ۶۰روبل … كسر ميشود۹ روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد
چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …
ــ بله ، ۳ روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود ۱۲ روز … ۴ روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … ۱۲ و۷ ميشود ۱۹ روز۶۰ منهای ۱۹ ، باقي ميماند ۴۱روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود ۲ روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ، روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم ۱۰ روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود ۵
روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم
به نجوا گفت:
ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !
ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!
ــ بسيار خوب … باشد.
ــ ۴۱ منهاي ۲۷ باقي مي ماند ۱۴
اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:
ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام
ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس ۱۴منهاي ۳ ميشود۱۱ … بفرماييد اينهم ۱۱ روبل طلبتان! اين۳ روبل ، اينهم دو اسكناس ۳ روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس ۱ روبلي … جمعاً ۱۱ روبل … بفرماييد!
و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت:
ــ مرسي.
از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:
ــ « مرسي » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول
ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!
ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.
ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالا با شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟!
به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »
بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».


ارسال شده در تاریخ : 18 / 6 / 1392برچسب:, :: 9:42 :: توسط : بهزاد

دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند

 

 


ارسال شده در تاریخ : 18 / 6 / 1392برچسب:, :: 9:23 :: توسط : بهزاد

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »


ارسال شده در تاریخ : 18 / 6 / 1392برچسب:, :: 9:19 :: توسط : بهزاد

« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ، آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... 

چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم . »
"دکترشریعتی"


ارسال شده در تاریخ : 16 / 6 / 1392برچسب:, :: 10:23 :: توسط : بهزاد

سید رسول(بهروز وثوقی) :نـــمـــردیـــمُ گــلولــه هــم خـــوردیـــم ...
هــمــیــشــه دوس داشــتــم یــه جــور خــوب کــلکـم کــنــده بــشــه ...
بــا گــولــه مـــردن از تــــو کـــوچه زیـــر پــل مــردن کــه بــهــتـره
گـــوزن ها 1353

 

(آسيد خيلي وقته قابل ندونستيدا)


ارسال شده در تاریخ : 16 / 6 / 1392برچسب:, :: 10:17 :: توسط : بهزاد

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.
آنها کودک را روی تاب گذاشتند.
خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.
با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد..........


ارسال شده در تاریخ : 3 / 6 / 1392برچسب:, :: 15:27 :: توسط : بهزاد

یه همایشی برای زنها به اسم چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود
توی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟
همه ی زنها دستاشون رو بالا بردن
سوال بعدی این بود که : آخرین باری که به همسرتون گفتید عاشقش هستید کی بود؟
بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمییاد
بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم من عاشقت هستم
همه اینکار رو کردند
ازشون دوباره درخواست کردند گوشیشون رو بدن به کناریشون تا جواب اس ام اسهایی که براشون
اومد بود رو بلند بخونن
خوب یکسری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم:

شما؟ -
اوه مادر بچه های من ، مریض شدی؟ -
عزیزم منم عاشقتم -
حالا که چی ؟ بازم ماشین رو کجا کوبوندی؟ -
من منظورت رو متوجه نمی شم؟ -
باز دوباره چه دست گلی به آب دادی ؟ این سری دیگه نمی بخشمت -
؟؟!! -
خوب برو سر اصل مطلب ، چقدر پول لازم داری؟ -
من دارم خواب می بینم ؟ -
اگه نگی این اس ام اس رو واقعا برای کی فرستادی قول میدم یکی رو بکشم –


ارسال شده در تاریخ : 3 / 6 / 1392برچسب:, :: 15:25 :: توسط : بهزاد

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم.
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره …


ارسال شده در تاریخ : 29 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:26 :: توسط : بهزاد

سر پیامبر را به بالین گرفته بود. خیلی وقت بود که پیامبر(ص) به خلسه ی وحیانی رفته بود و علی(ع) منتظر بود تا پیامبر(ص) از حالت وحی خارج شود. دیگر داشت نگران می شد؛ نه برای رسول خدا، این مساله برای حضرت تازگی نداشت. برای خودش؛ نماز عصرش را فاصله انداخته بود. حالا با این وضع داشت دیر می شد. دیگر خورشید داشت غروب می کرد.
سر از بالین علی(ع) برداشت. رنگ به چهره ی علی(ع) نمانده بود. اما به احترام پیامبر(ص) لب از لب وانکرد. پیامبر(ص) تاب دیدن بی تابی علی(ع) را نداشت. دست به دعا برداشت. از خدا فرصتی دوباره برای علی خواست تا نمازش را اول وقت بخواند.
جلوی چشم همه، خورشید برگشت جای اولش.
علی(ع) ایستاده بود به نماز. گویی در این دنیا نبود. همیشه توی نمازش مست خدا بود.
امالی طوسی، علی از ولادت تا شهادت ص279


ارسال شده در تاریخ : 29 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:23 :: توسط : بهزاد

ساختمان كتابخانه انگلستان قديمي بود و تعمير آن نيز فايده اي نداشت. مقرر گرديد كتابخانه جديدي ساخته شود. اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد, كارمندان كتابخانه براي انتقال ميليون ها جلد كتاب دچار مشكلات ديگر شدند. يك شركت انتقال اثاثيه از دفتر كتابخانه خواست كه براي اين كار سه ميليون وپانصد هزار پوند بپردازد تا اين كار را انجام دهد. اما به دليل فقدان سرمايه كافي, اين درخواست از سوي كتابخانه رد شد. فصل باراني شدن فرا رسيد. اگر كتابها به زودي منتقل نمي شد خسارات سنگين فرهنگي و مادي متوجه انگليس مي گرديد. رييس كتابخانه بيشتر نگران شد و بيمار گرديد....
كارمند جوان كه از بيماري رييس كتابخانه مطلع شده بود , به عيادت وي رفت. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس, بسيار تعجب كرد واز او پرسيد كه چرا اينقدر ناراحت است. رييس كتابخانه مشكل كتابخانه را براي كارمند جوان تشريح كرد,اما بر خلاف توقع وي, جوان پاسخ داد: سعي مي كنم مساله را حل كنم.
روز ديگر , در همه شبكه هاي تلويزيوني و روزنامه ها آگهي منتشر شد به اين مضمون:همه شهروندان مي توانند به رايگان و بدون محدوديت , كتابهاي كتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن, كتاب ها را به نشاني زير تحويل دهند.
كنفسيوس:
انسان سه راه دارد: راه اول از انديشه مي گذرد, اين والاترين راه است. راه دوم از تقليد مي گذرد, اين آسان ترين راه است و راه سوم از تجربه مي گذرد, اين تلخ ترين راه است.


ارسال شده در تاریخ : 29 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:16 :: توسط : بهزاد

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !!!


ارسال شده در تاریخ : 29 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:12 :: توسط : بهزاد

خدايا شكرت


ارسال شده در تاریخ : 22 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:29 :: توسط : بهزاد


ديشب كسي برنامه ماه عسل و ديد؟؟

برنامه شبكه پنج چي ديديد؟؟؟؟

 

تا قبل از ديدن اين دوبرنامه هميشه وقت دعا كردن كه مي شد ..... ، يه زندگي خوب براي همه ، شفاي تمام مريض ها و ....از اين جور دعا ها مي كردم

 

اما از ديشب نظرم برگشت     از ته دلم از خدا يه مرگ خوب خواستم

 

مي دوني چرا؟؟؟؟

 

برنامه ماه عسل دو مهمان داشت

مهمان اول يك مادر و پسر بودند كه شوهرش و برادرشوهرش با هم دعواشون مي شه و باعث مرگ شوهر اون خانوم شده بود

 

و اين مادر از قصاص عموي پسرش گذشته بود

 

مهمان دوم پدر و مادر كسي بودند كه در دوران سربازي به كسي مشكوك مي شه ميره دنبال طرف مقابل اونم براي دفاع از خودش با چاقو اون سربازه و مي كشه

و اين پدر و مادر بعد از 60ثانيه به دار آويخته شدن قاتل پسرشون دلشون به رحم مي آد و مي بخشن

 

مهمان شبكه 5:

پدر و مادر فرزند 16 ساله اي بودند كه در روز عاشورا مرگ مغزي مي شه و اين پدر و مادر در همون ساعات اوليه رضايت مي دهند براي اهداي اعضاي پسرشون

 

 

هر شروعي يك پاياني دارد

هر تولدي يك مرگي دارد

هر.... يك .... دارد

چه قدر خوبه كه پايان هاي خوبي داشته باشيم

چه قدر خوبه كه مرگ خوبي داشته باشيم

خداوند تو قرآن كريم مي فرمايند:

هركس جان يك انسان را نجات دهد مانند اين است كه جان تمام انسان هار را نجات داده است.

 

خدايا به همين روز و شب عزيز قسمت مي دم منو طوري از اين دنيا ببر كه اعضاي بدنم اهدا بشه

به اولياي دم من چنان قدرتي و بده كه با كمال ميل رضايت دهند

خدايا مي خوام تو خونه آخرم سبك باشم

مي خوام وقتي ميام به سمتت سبك باشم

خدايا شكرت

 

 

 

 

يا علي

 


ارسال شده در تاریخ : 9 / 5 / 1392برچسب:, :: 12:22 :: توسط : بهزاد

مهم نیستش که بقیه تورو چطوری می بینن،
مهم اینه که تو خودتو چطوری می بینی

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 5 / 1392برچسب:, :: 4:35 :: توسط : بهزاد

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز


ارسال شده در تاریخ : 5 / 5 / 1392برچسب:, :: 10:49 :: توسط : بهزاد

ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟


ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺍﺵ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ


ﻃﻼﻕ ﺩﻫﺪ ؟


ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ


ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮﯾﻘﯽ


ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻫﻤﺴﺮﺵ


ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ


... ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺮﺩ


ﺧﯿﺎﻁ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ


ﺳﭙﺲ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ


ﮐﻦ


ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :


ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻥ


ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﺪ ﭘﺲ ﺧﯿﺎﻁ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺩ


ﺳﭙﺲ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ


ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ


ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﺷﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ، ﻭ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ


ﮔﻔﺖ : ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ،ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ


ﻭ ﺁﻥ ﺯﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ


ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ


ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ


ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ


ﻭ ﻓﻮﺭﺍ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ


ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻃﻼﻕ ﺩﺍﺩ


ﺳﭙﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﯿﺪ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ


ﻣﯽ ﮐﻨﻢ


ﻭ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ :ﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ


ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ


ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﻢ؟؟؟ !!!


ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟؟؟


ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ


ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﯾﮑﯽ


ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ


ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯﻭ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺁﻧﺠﺎ


ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ


ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ


ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ

 


ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ.

 


ﻭ ﺍﻻﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺒﺮﺩ



ارسال شده در تاریخ : 2 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:30 :: توسط : بهزاد

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم
شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند

وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند
بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند....... جواب در پایین صفحه..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.

 


ارسال شده در تاریخ : 26 / 4 / 1392برچسب:, :: 12:44 :: توسط : بهزاد

 یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج میشوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را
معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت.
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست.
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آن وقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد!!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است
و زندگی جدید من آغاز شد
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند و اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود . آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله
بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم!
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه
ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود
و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه میرفتم تا غلقلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد.
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم.
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم . من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند
با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم….
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از
مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود.
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است

 


ارسال شده در تاریخ : 26 / 4 / 1392برچسب:, :: 10:33 :: توسط : بهزاد

بوقققق بوقققق
* الو
+ سلام بفرمایید
* سلام ببخشید مزاحم شدم،اون دنیا؟
+ بله،امرتون
* من با خانم شه ..... کار داشتم
+ ببخشید بگم کی تماس گرفته
* پسر بزرگش
+ چند لحظه صبر کنید تا وصل کنم
.
.
.
.
.
.
-الو
* سلام مامان خوبی؟خوشی؟چه خبرا؟چی کارا می کنی؟یادی ازم ما نمی کنی؟
- یه لحظه صبر کن
* چشم
- تولدت مبارک
* کاش بودی
- نمی شه
* چرا؟
- خدا اینجوری خواسته
* آخه د....
- چی؟
* دلم خیلی خیلی تنگ شده
- اشکال نداره ، حتما خدا صلاح می دونسته دیگه
* سه سال پیش چنین روزی و یادت میاد؟
- نه،اینقدر دارو می زدن بهم یادم نیست
* پس گوش کن
سه سال پیش چنین روزی اومدیم ملاقاتی مثل هر روز
فقط یه فرقی داشت با روزای دیگه
تنها روزی بود که تو اون یک ماه چشمات و باز کردی و حرف زدی
منو بابا و دایی بالا سرت بودیم
تا منو دیدی گفتی امروز تولدته؟
می دونستیم بگیم آره پیش خودت حساب می کنی که
چند وقته اونجا هستی و حالت بد تر می شه
گفتم نه هفته دیگست
یه نیش خند زدی،نمی دونم می دونستی یا نه
الان بعد سه سال به خودم می گم چرا اون روز دروغ گفتم
کاش می گفتم آره و با تمام وجودم بغلت می کردم
 بعد اون دیگه هیچی نگفتی و هر سری خواب بودی
چی بگم که دلم خونه،خیلی هم خونه
* تو که اونجایی یه سوال از خدا می پرسی؟
- چی بپرسم؟
* بپرس ببین خیلی زود نبود؟
- کاری نداری؟من باید برم
* مامان دلم تنگ شده،به خداوندی خدا حاظرم همه چیزم و بدم تا دوباره ببینمت
- خداحافظ
* باز نخواستی جواب بدی؟باشه برو     خداحافظ

ارسال شده در تاریخ : 25 / 4 / 1392برچسب:, :: 9:36 :: توسط : بهزاد

اعتقادات هر نفر برای خودش با ارزشه

به اعتقادات هم احترام بگذارید

.

.

.

اولی : امسال روزه مي گيری؟
دومی : آره اگه خدا بخواد
اولی : ولی آخه كدوم پزشكی اين همه سختی رو برای بدن تأئید ميكنه؟
دومی : همون كه وقتی همه پزشكا جوابت كردن برات معـــــــجزه ميكنه !!

 

 


ارسال شده در تاریخ : 22 / 4 / 1392برچسب:, :: 1:40 :: توسط : بهزاد

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر میشود .
سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت انها می اید و میگوید :<تو یک قهرمانی>
فردا در روزنامه ها می نویسند : یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد
اما ان مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند: امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
ان مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی
<من ایرانی هستم >
فردای ان روز روزنامه ها این طور می نویسند : یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت !


ارسال شده در تاریخ : 22 / 4 / 1392برچسب:, :: 1:33 :: توسط : بهزاد

ماه پر برکت رمضان بر تمام شیعیان مبارک

سر سفره افطار ما رو فراموش نکنید

 


ارسال شده در تاریخ : 19 / 4 / 1392برچسب:, :: 9:32 :: توسط : بهزاد

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ...

 


ارسال شده در تاریخ : 15 / 4 / 1392برچسب:, :: 8:38 :: توسط : بهزاد

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید
احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر
واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی
قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی
مصاحبه از آلمانی پرسید: برای این کار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم
یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!

 


ارسال شده در تاریخ : 11 / 4 / 1392برچسب:, :: 12:9 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 81
بازدید ماه : 277
بازدید کل : 260584
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content